۲۱

529 110 34
                                    

کوک: دارم میام عزیزم .... نترس قسم میخورم هیچی نمیشه ....
لحنش بویی از مخلوط ترس.. نگرانی .. عصبانیت میداد ... ولی در عین حال اروم بیان شد ... تماس قطع شد ...
نگاه لرزون جیمین بین صحفه گوشیش و اون ماشین جا به جا میشد .... امیدوار بود که کوک یا ته به موقع برسن ... بیشتر از اون امیدوار بود چیزی که توی ذهنش هست ... درست نباشه .... شاید فقط نیاز بود ذهنش دور کنه ... نفس عمیقی کشید....
روی صندلی پشت کانتر نشست .... با دستمالی مشغول تمیز کردن برگ های گیاه توی گلدون شد .... ولی هنوزم نیم نگاهی به ماشین داشت ...

&&&&&
همون لحظه
عمارت جئون

به محض قطع شدن تماس .... عصبی دستی توی موهاش کشید.... با عجله از اتاق خارج شد ... پله ها با سرعت پایین میومد .... تمام ذهنش پیش جیمین بود ....
کوک : راه بیوفتین الان ....
با دیدن اولین نفر از افرادش با لحن عصبی گفت .... با عجله سمت در خروجی میرفت .... بلافاصله سوار اولین ماشین شد .... ثانیه ای بعد ماشین های افراد جئون بود ..‌ که با تمام سرعت عمارت ترک میکردن ....
رفته رفته ... فشار پاش روی پدال گاز بیشتر کرد .... عصبی بود ... نگران بود... هنوزم لحن ترسیده جیمین مثل خوره ذهنش میخورد .... تا نرسیدن بهش تا اینکه با دستای خودش لمسش نکنه اروم نمیگرفت .... دلهره داشت .. دلهره دیر رسیدن ...
شماره ته لمس کرد .... منتظر بود ... ولی همچنان صدای بوق بود که به گوش می‌رسید .... این دیوونه ترش میکرد ...
کوک: گندت بزننن .. گوشی فاکی جواب بده ته زود باش ...
عصبی فریاد زد ... ضربه ای به فرمون زد .... سرعتش بیشتر کرد...

&&&&&&
گلفروشی

کاملا مشغول بود ... لحظه ای که نگاهش بالا اومد ... تا مجدد اون ماشین چک کن .... متعجب چند بار پلک زد ... ماشینی نبود .... سمت در مغازه رفت .... تا مطمئن بشه ...
ماشین نبود .... نفس عمیقی کشید... لبخندی زد .... مثل اینکه اشتباه کرده بود .... خوشحال بود ... حالا اروم شده بود ....
توجه به صدای زنگ گوشیش جلب شد ... با دیدن اسم ته
نفسش با حرص بیرون داد ... تماس وصل کرد ... ادامه غر زدن بودن ... ولی قبل از اینکه چیزی بگه ...
ته : جیمین از اونجا بیا بیرون ...
با ترس گفت ... جیمین بهت زده چندبار پلک زد ....
جیمین: چی چرا ؟! اصلا کجایی ؟!
با تعجب پرسید.... گیج شده بود ....

ته: وقت این حرفا نیست برو جیمین از اون مغازه فاصله بگیر خواهش میکنم برو فقط... لعنتی اونجا یه بمبه
لحنش ترسیده و نگران بود ... نمیخواست بگه ... ولی برای قانع کردن جیمین ناخوداگاه به زبون اوردتش ... جمله دومش تقریباً داد زد .... جیمین انگار خشکش زده بود ...‌ نگاه بهت زده‌‌اش به رو به رو بود .... برای فرار پاهاش قفل شده. بودن ...صدای التماس تهیونگ پشت گوشی ... وحشت کل وجودش گرفته بود ... لحظه ای حس کرد تمام وجودش فرو ریخت... قبل از اینکه دیر بشه ... ذهنش تونست کنترل پاهاش به دست گرفت ... با سرعت از مغازه خارج شد .... فاصله زیادی نگرفته بود ... که صدای انفجار بلند شد ... جیمین شوکه و ترسیده دستاش روی گوش هاش گذاشت روی زمین نشست ....

معجزه‌ قمار Where stories live. Discover now