Part27

53 16 4
                                    


چشم های اشکی هوسوک یک لحظه هم از جلو چشم هاش کنار نمیرفت و این چیزی بود که تو ذهنش حک شده بود. بطری شرابی رو باز کرد تا شاید تلخی شراب چشم های مرد کوچیکتر رو از خاطرش ببره.

گیلاسش رو تا نیمه پر از شراب سرخ رنگ کرد و دمی از بوی شراب گرفت، چشم هاش رو بست تا از فکر هوسوک در بیاد اما فقط با بستن پلک هاش، تصویر مرد براش پررنگ تر شد. بلافاصله چشم هاش رو باز‌ کرد و کلافه دستی توی موهاش کشید.

میخواست موهاش رو ببنده ولی با پیدا نکردن کش موهاش، ناخوداگاه لب زد:

-هوسوکا کش موهام دستته میشه بیای برام ببندی؟!

وقتی که به خودش اومد مشتی رو میز زد و تمام شرابی که توی لیوان بود رو سر کشید. با حس گسی که توی دهن پیچید اخم هاش رو بیشتر از قبل گره کرد، بیحوصله سیگاری روشن کرد و دود غلیظش رو به ریه هاش هدیه داد. میخواست فراموش کنه، میخواست از یاد ببره هر چیزی که راجع به هوسوک بود... راجع به امیدش...

حتی بخاطر نمیاورد که کِی و کجا هوسوک اینقدر توی قلبش ریشه کرده! وقتی اعتراف دروغینش رو با بی رحمی به صورت مرد کوچیکتر کوبید، حتی فکرشم نمیکرد با پشت کردن هوسوک و رفتنش صدای شکستن وجود خودش رو بشنوه.

دوباره بطری رو بالا برد و بدون وقفه از شرابش نوشید، قطره های شراب از کنار دهنش بیرون میریخت و گردن و لباسش رو نقاشی میکرد. عصبی بود از اینکه تا این حد بند دلش وصل بود به وجود هوسوک! مردی که در اصل همون جک جنایتکار بود و اینهمه سال فریبش داده بود. با حرص و عصبانیت دم عمیقی از سیگارش گرفت و زیر لب گفت:

-توی چشمام زل زدی و برای جک نقشه کشیدی! جوری بهم دروغ گفتی که باورم شد عاشقمی... حتی وقتی بهت گفتم بیا تمومش کنیم جوری وانمود کردی که واقعا انگاری شکستی ولی من دیگه باورت نمیکنم جک!

قطره اشکی از گوشه چشم پایین ریخت و این شروع اشک ریختن بی صدای یونگی بود.

با سوزش دستش، بی اهمیت نگاهی بهش انداخت و با دیدن سیگار که به فیلتر رسیده پوزخندی زد، سیگار رو روی زمین انداخت.

-همه چیز یه جا به تهش میرسه هوسوکا... اینم ته بازی های تو بود. من هم به زودی پرونده تو و هرچیزی که بهت مربوط میشه رو میبندم و برای همیشه فراموشت میکنم.

یونگی گفت و جرعه دیگری از شراب کهنه اش نوشید‌. کاش همه چیز به سادگی گفتنش بود...حسی از اعماق وجودش جوشید و حقیقت رو مثل سیلی به صورتش کوبید. اون نمیتونست مرد کوچیکتر رو فراموش کنه... مردم همیشه میگن فاصله عشق و نفرت به اندازه یک تار مو باریکه و یونگی، دقیقا روی همون تار مو ایستاده بود و به زمین و زمان چنگ میزد تا سقوط نکنه!

کینه و نفرتش مثل سد بزرگی مانع عشق شده بود و مجبورش میکرد مثل بچه طرد شده‌ای خودش رو پنهان کنه.

FLORICIDE | SOPEWhere stories live. Discover now