روی شن های ساحل خوابید و زانوی هوسوک رو زیر سرش تصور کرد. درست طبق قرارشون، به ساحل اومده بود... اما به جای هوسوک، خاطراتش اون رو همراهی میکردن.
نمیدونست یک توهمه یا رویا، اما حرکت انگشت های کشیده و بوسیدنی مرد رو بین تارهای موهاش احساس میکرد. صدای دلنشین هوسوک پس ذهنش شنیده شد و لبخند غمگینی رو روی لب هاش به جا گذاشت.
«میدونی یکی از کارهایی که دوست دارم باهم انجام بدیم چیه؟ اینکه بریم دریا... اخرین باری که اونجا بودم یه بچه کوچیک من رو بخاطر اینکه همراه با کسی که دوستش دارم نرفتم دریا، حسابی سرزنش کرد! بهم گفت از مادرش شنیده که جناب دریا از ادمای تنها خوشش نمیاد... بخاطر همین هم اونارو با خودش میبره و غرق میکنه. پس نباید تنهایی بهش نزدیک بشی، یا باید با خانوادت باشی یا کسی که دوسش داری. بعد هم دست به کمر ایستاد و گفت "اجوشی شما برای اینکه همراه با خانوادت بیای زیادی پیر شدی، پس باید با ادمی که عاشقشی بیای."
منم میخوام به حرفش گوش بدم و تورو همراه خودم ببرم و به جناب دریا معرفیت کنم تا من رو غرق نکنه. »
دو معشوقی که توی خاطراتش زندگی میکردن، با سرخوشی میخندیدن و با تمام وجود از لحظه هاشون لذت میبردن. قبل از اینکه یکی از اونها تصمیم بگیره به همه چیز پشت کنه.
قطره اشکی از گوشه چشمم چکید و روی شن ها افتاد. نگاهش رو به دور دست ها دوخت و به دریا بی انتهای ابی رنگ خیره شد. صحنهای که ارزوی دیدنش رو داشت، توی ذهنش نقش بست. هوسوک کمی دورتر، بین امواج دریا ایستاده بود و لبخند بزرگ و زندگی بخشی به لب داشت. دست هاش رو به دو طرف باز کرد و یونگی رو به آغوشش دعوت کرد. شوکه شده بود؛ به ارومی از جا بلند شد و دستی به چشم هاش کشید تا شاید این رویای بی رحم دست از سرش برداره، اما تصویر معشوقش همچنان مقابل چشم هاش بود. قدم های ارومی به سمت آب های دریا برداشت و بعد به قدم هاش سرعت بخشید. وارد دریا شد و با تمام توانش به سمت هوسوک دوید، چندبار سکندری خورد و امواج بدن سستش رو به هر سمتی پرت میکردن اما بازهم به راهش ادامه داد تا جایی که به هوسوک رسید. خندید و خواست تن مرد رو در اغوش بگیره اما به یکباره تمام اون تصویر محو شد. شوکه به اطراف نگاه کرد و دور خودش چرخید؛ حالا آب به شونه هاش میرسید و هیچ اثری از هوسوک نبود. مقداری جلوتر رفت و چندین بار اطرافش رو گشت اما اون رو پیدا نکرد.
-هوسوکا...
زیر لب زمزمه کرد و بعد با صدای بلندتری اسمش رو فریاد زد، ولی چیزی جز صدای برخورد امواج به همدیگه شنیده نشد. موج بلندی به سمتش اومد و قبل از اینکه به خودش بیاد اون رو به اعماق دریا فرستاد. ناخوداگاه خودش رو رها کرد و اجازه داد آب اون رو در خودش غرق کنه؛ در یک لحظه صدای بلند هوسوک رو شنید که با خوشحالی اسمش رو صدا میزد. حرکتی به دست هاش داد و به سمت بالا شنا کرد تا خودش رو به ساحل برسونه. اون نباید به همین راحتی مرگ رو میچشید، باید به خواسته هوسوک عمل میکرد و این عذاب رو به جون میخرید...
VOCÊ ESTÁ LENDO
FLORICIDE | SOPE
Fanfic༺Floricide🥀 ┊Genre:Criminal, Angst, Romance, Smut ┊Couple: Sope, Vkook ┊Writer: Shinrai _هیچکاری نتونستم بکنم، چیکار میکردم؟ خب دوستم نداشت، به قول خودش اونقدراهم احمق نبود که یکی مثل من رو دوست داشته باشه. و بعد اون رفت. طوری رفت که من ارزو کرد...