با شنیدن صدای تیک مانند در، کتابی که به دست گرفته بود و مشغول خوندنش بود رو پایین اورد و منتظر ورود خواهرش موند. مینجی با دو دست پر از کتاب و جزوه وارد شد و با بالا گرفتن یک شونه اش سعی کرد کوله پشتیش رو ثابت نگه داره.
با قدم های بلند خودش رو به کاناپه ها رسوند و وسایل دستش رو روی کاناپه رها کرد. نفس عمیقی کشید و کمرش رو چرخوند تا خستگی رو ازش بیرون بکشه.
-داغون شدم... ببینم تو به عنوان داداش بزرگتر نباید بیای دنبالم؟
نامجون چشم هاش رو توی کاسه چرخوند و جواب داد:
-تو همونی نبودی که روز اول دانشگاه باهام دعوا کردی بخاطر اینکه به قول خودت مثل بچه ها رسوندمت و اومدم دنبالت؟
دختر لب هاش رو برای اعتراض دیگهای باز کرد اما با یاداوری اتفاقات اون روز، حرفش رو عوض کرد.
-حالا هر چی...سر به سرم نذار خستم!
مرد تکخند تمسخر امیزی زد و دوباره مشغول خوندن ادامه کتابش شد و اهمیتی به صدای زنگ موبایل خواهرش نداد؛ البته فقط تا وقتی که اسم جین رو از زبون دختر نشنیده بود!
-اوه سلام جین اوپا! حالت چطوره؟
مینجی همینطور که صحبت میکرد کوله پشتیش رو برداشت تا به اتاقش بره اما نامجون با عجله کتابش رو رها کرد و با یک حرکت از روی کاناپه پرید و مانع خواهرش شد.
مینجی که از واکنش ناگهانی مرد کمی تعجب کرده بود مشت ارومی به شونه اش زد و زمزمه کرد:
-چیکار میکنی؟!
-هیش! وایسا ببینم چی میگه...
چشم غره ای رفت و تماس رو روی اسپیکر گذاشت. صدای جین شنیده شد که میگفت:
-خوبم مینجی ممنون. میگم چیزه... نا-نامجون زنده اس؟
مرد کوچیکتر با شنیدن این حرف پوکر شد و هیجان چهره اش فروکش کرد. مینجی با دیدن این صحنه پقی زیر خنده زد اما جلوی خودش رو گرفت و جواب داد:
-خب اره... زنده اس.
شنیدن که جین نفسش رو با حرص بیرون فرستاد و جوری که به خیالش دختر نشنوه زمزمه کرد:
-ولی یه جوری پیام نمیده انگار مرده!
و با صدای بلندتری ادامه داد:
-که اینطور... باشه فهمیدم. به هر حال فقط میخواستم حال تورو بپرسم، فعلا مین-
دختر با عجله بین حرفش پرید و پرسید:
-یه لحظه وایسا! برنامه امروزت چیه اوپا؟
جین کمی مکث کرد و در اخر جواب داد:
-برنامه خاصی ندارم احتمالا تا عصر توی شرکتم... چطور؟
مینجی با نیشخند به برادرش نگاه کرد و خطاب به مرد بزرگتر گفت:
BINABASA MO ANG
FLORICIDE | SOPE
Fanfiction༺Floricide🥀 ┊Genre:Criminal, Angst, Romance, Smut ┊Couple: Sope, Vkook ┊Writer: Shinrai _هیچکاری نتونستم بکنم، چیکار میکردم؟ خب دوستم نداشت، به قول خودش اونقدراهم احمق نبود که یکی مثل من رو دوست داشته باشه. و بعد اون رفت. طوری رفت که من ارزو کرد...