Part29

67 16 7
                                    


با شنیدن صدای تیک مانند در، کتابی که به دست گرفته بود و مشغول خوندنش بود رو پایین اورد و منتظر ورود خواهرش موند. مینجی با دو دست پر از کتاب و جزوه وارد شد و با بالا گرفتن یک شونه اش سعی کرد کوله پشتیش رو ثابت نگه داره.

با قدم های بلند خودش رو به کاناپه ها رسوند و وسایل دستش رو روی کاناپه رها کرد. نفس عمیقی کشید و کمرش رو چرخوند تا خستگی رو ازش بیرون بکشه.

-داغون شدم... ببینم تو به عنوان داداش بزرگتر نباید بیای دنبالم؟

نامجون چشم هاش رو توی کاسه چرخوند و جواب داد:

-تو همونی نبودی که روز اول دانشگاه باهام دعوا کردی بخاطر اینکه به قول خودت مثل بچه ها رسوندمت و اومدم دنبالت؟

دختر لب هاش رو برای اعتراض دیگه‌ای باز کرد اما با یاداوری اتفاقات اون روز، حرفش رو عوض کرد.

-حالا هر چی...سر به سرم نذار خستم!

مرد تکخند تمسخر امیزی زد و دوباره مشغول خوندن ادامه کتابش شد و اهمیتی به صدای زنگ موبایل خواهرش نداد؛ البته فقط تا وقتی که اسم جین رو از زبون دختر نشنیده بود!

-اوه سلام جین اوپا! حالت چطوره؟

مینجی همینطور که صحبت میکرد کوله پشتیش رو برداشت تا به اتاقش بره اما نامجون با عجله کتابش رو رها کرد و با یک حرکت از روی کاناپه پرید و مانع خواهرش شد.

مینجی که از واکنش ناگهانی مرد کمی تعجب کرده بود مشت ارومی به شونه اش زد و زمزمه کرد:

-چیکار میکنی؟!

-هیش! وایسا ببینم چی میگه...

چشم غره ای رفت و تماس رو روی اسپیکر گذاشت. صدای جین شنیده شد که میگفت:

-خوبم مینجی ممنون. میگم چیزه... نا-نامجون زنده اس؟

مرد کوچیکتر با شنیدن این حرف پوکر شد و هیجان چهره اش فروکش کرد. مینجی با دیدن این صحنه پقی زیر خنده زد اما جلوی خودش رو گرفت و جواب داد:

-خب اره... زنده اس.

شنیدن که جین نفسش رو با حرص بیرون فرستاد و جوری که به خیالش دختر نشنوه زمزمه کرد:

-ولی یه جوری پیام نمیده انگار مرده!

و با صدای بلندتری ادامه داد:

-که اینطور... باشه فهمیدم. به هر حال فقط میخواستم حال تورو بپرسم، فعلا مین-

دختر با عجله بین حرفش پرید و پرسید:

-یه لحظه وایسا! برنامه امروزت چیه اوپا؟

جین کمی مکث کرد و در اخر جواب داد:

-برنامه خاصی ندارم احتمالا تا عصر توی شرکتم... چطور؟

مینجی با نیشخند به برادرش نگاه کرد و خطاب به مرد بزرگتر گفت:

FLORICIDE | SOPETahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon