💦35🔞

1.8K 197 97
                                    

یونگی ماشین رو وسط بیابونی نگه داشت

سرعت ماشین به حدی زیاد بود که با توقف ناگهانیش گرد و خاک غلیظی بلند شد

ون های مشکی رنگ پشت ماشین متوقف شدن و افراد مسلحی سریعا از ون ها پایین اومدن

نمیدونست این منطقه دقیقا امن هست یا نه

برای همین کلت مشکی رنگش رو از پشت کمرش بیرون کشید و با قدم هایی محتاط به سمت متروکه نزدیک شد

چند نفر برای پوشش دادن یونگی پشت سرش اسلحه به دست وارد متروکه شدن

یونگی با دیدن سوهی که با چشمای باز و بدون هیچ لباسی غرق در خون روی زمین افتاده ، کلتش رو پایین آورد

درسته یونگی هیچ احساسی نسبت به سوهی نداشت اما دیدنش توی این وضع باعث شد از خودش متنفر بشه

بدن سرد و بی روح سوهی رو توی بغلش گرفت

به انعکاس خودش توی چشمای سوهی خیره شد
اون چشم ها هم مثل جسمش سرد و بی روح شده بودن

انگشتش رو نوازش وار بین موهای خاکی سوهی فرو برد

اشک توی چشماش حلقه زده بود و دیدش رو کم کم تار میکرد
_ متاسفم .. متاسفم که نتونستم ازت مراقبت کنم ! متاسفم که چوب گذشته منو تو خوردی ...

قطره اشک سمجی از گوشه چشمش فرود اومد و روی صورت سرد سوهی افتاد

همون طور که سرگرم حرف زدن با جسم بی روح همسرش بود ، صدای یکی از افرادش از اتاق بغلی بلند شد
... رییس یونا اینجاس !

یونگی سریعا کاپشنش رو از تنش بیرون آورد و روی بدن برهنه سوهی کشید

از جاش بلند شد و با سرعت خودش رو به اتاق رسوند

یونا با چشمای بسته ، لباس های کثیف و چرک آلودی توی بغل یکی از محافظا بود

توان ایستادن از پاهاش سلب شده بود

دیدن خانوادش توی این وضع باعث میشد

کسی توی اعماق وجودش برای کشتن میا فریاد بزنه

قدمای لرزونش رو به محافظ رسوند و یونا رو پس گرفت

سرش رو روی قلب دخترش گذاشت

صدای تپیدن قلبش از طلوع خورشید هم قشنگ تر بود 
تپیدن قلب یونا نشون میداد که زندگی هنوز هم برای یونگی جریان داره ، درست شبیه ماهی ای که بعد از چند ثانیه توی خشکی بودن دوباره برای زندگی وارد اقیانوس شده
.
.
.

🔞Mind🔞[Yoonmin]Where stories live. Discover now