💦37🔞

2K 222 111
                                    

ساعت ها بود که به غذاهای روی میز زل زده بود اما میلی به خوردن نداشت

تمام فکر و ذهنش اطراف یونگی می‌چرخید

از وقتی به آپارتمانش برگشته بود یک لحظه ام موفق نشده بود افکارش رو از روی یونگی منحرف کنه

با چاپستیک توی دستش گوجه کوچیکی از بین سالاد برداشت و توی دهنش گذاشت

بغض آشنایی بیخ گلوش جا خوش کرده بود ...

  انتظار داشت یونگی بعد از رها کردنش حداقل زندگی خوبی داشته باشه 

چاپستیک رو روی میز گذاشت

دیگه نمیتونست جلوی خودشو بگیره باید فردا به اداره پلیس می‌رفت تا بفهمه یونگی برای چی دستگیر شده

.
.
.

یونا لج کرده بود و قصد نداشت بخوابه

جین با چشمایی که ازشون بی خوابی می‌بارید  رو به نامجون گفت
~ دارم از خستگی بیهوش میشم .. این توله گربه چرا لج بازی می‌کنه !؟

نامجون مقابل یونا ، روی زانوهاش خم شد
^^ کوچولو چرا نمی‌خوابی ؟

یونا تخس و یه دنده پاهاشو روی زمین کوبید و با حالت عصبانی گفت
[] پاپاموووو می‌خوامممم ( بابامو می‌خوام )

جین دلش نمی‌خواست درباره ی یونگی و مخصوصا دخترش ، جیمین رو مطلع کنه اما انگار چاره ای نبود

با لبخند مهربونی که پشتش صد تا فوش ناموسی به یونگی خوابیده بود ، به یونا نزدیک شد و گفت
~ اگر عمو جیمین بیاد اینجا ، میگیری بخوابی ؟

یونا با شنیدن اسم جیمین چشای گربه ایش برقی زد و با خوشحالی دست جین رو گرفت و تند تند سر جاش ورجه ووجه کرد
[]  آله عمو چیمین بیاد من بخلش میخافم پاپابزلگ ( اره عمو جیمین بیاد من بغلش می‌خوابم بابابزرگ)

جین بازم از لقبی که یونا بهش داده بود لبخند کشیده ای زد که تمام دندونای سفیدش پشت کرکره لباش به نمایش در اومدن

با همون لبخند ، در حالی که تند تند پلک میزد به نامجون خیره شد
~ نامی ببین عزیزم به لطف یونگی نوه دار شدیم

و بعد در عرض چشم بهم زدنی با قدمای بلند خودش رو به سمت تلفن رسوند تا با جیمین تماس بگیره
.
.
.

یونا در آپارتمان نامجین رو باز گذاشته بود و روی پله ها نشسته بود تا جیمین بیاد

کلافه دستاشو زیر چونش زد
[] پاپا بزلگ پس عمو چیمین نمیاد؟ ( بابابزرگ پس عمو جیمین نمیاد ؟ )

🔞Mind🔞[Yoonmin]Where stories live. Discover now