💦21🔞

1.9K 208 126
                                    

دیدن این صحنه ها برای جیمین گرون تمام میشد
گرون به اندازه از دست دادن قلب معصومش..!
هر نقطه ای از بدن یونگی که توسط دختر لمس میشد
نقطه به نقطه بدن جیمین رو به آتیش میکشید
یونگی همون طور که روی دختر خیمه زده بود ، لباشو روی لبای دختر گذاشت
امکان نداشت جیمین تلخی مورد علاقش رو با کسی دیگه شریک بشه ...
همین کافی بود تا جیمین نتونه بیشتر از این جلوی خودش رو بگیره و در اتاق رو باز کنه
یونگی با دیدن جیمین توی چارچوب در رنگ از رخش پرید و از روی دختر بلند شد
تند تند دکمه های پیرهنش رو می‌بست اما جیمین خیلی واضح می‌تونست لرزش دستاش حین بستن دکمه هارو ببینه
بعد از بستن دکمه هاش ملافه ای رو به سمت دختر پرت کرد تا تن لختش رو بپوشونه
با لحن دستپاچه ای که سعی میکرد خونسرد به نظر برسه گفت :
_ جیمینا تو الان باید خواب باشی !
جیمین هیچ جوابی نداد انگار لال شده بود و فقط خیره به چشمای هراسون یونگی بود
جیمین حق داشت ..!
" بعضی دردها انقد بزرگن که زبان از توصیف کردنشون قاصره "
در این لحظه اس که چشم ها به حرف میان :)
یونگی با نگرانی شونه های جیمین رو تکون داد
_ باتوعم صدامو می شنوی ؟
جیمین قفسه سینش رو چنگ زد ، دردی که توی قفسه سینش بود کم کم کتفش رو درگیر کرد
احساس میکرد سنگی بزرگ روی قفسه سینش گذاشتن
و استخون هاش در حال خورد شدنه
یعنی شکسته شدن قلب انقدر درد داشت ؟
نفس عمیقی کشید که باعث شد پشت کمرش تیر بکشه
صورتش از اشک خیس شده بود پس با پشت دست اشکاش رو پس زد
اما فایده ای نداشت ...اشک ها راه خودشون رو پیدا کرده بودن !
نگاه لرزونش رو به سمت دختر داد
+ چرا ؟
یونگی نگاهش رو به زمین انداخت مشخص بود که میخواد از جواب دادن طفره بره
جیمین براش مهم نبود اون دختر تماشاچی ماجرای اوناس
پس به سمت یونگی رفت و صورتش رو بین دستاش گرفت
توی چشمای مشکی یونگی زل زد و تمام نفرتش و خشمش رو توی صداش ریخت
+ مین یونگی تازه فهمیدم ...
+ تازه فهمیدم چشمات اونقدری که فکر میکردم قشنگ نیس !
بخاطر حس حالت تهوع جلوی دهنش رو گرفت
به سمت بیرون دوید و روی زمین سرد نشست
احساس میکرد تمام اعضای درونی بدنش رو میخواد بالا بیاره ...
چشماش کم کم سیاهی می‌رفت
حتی جرعت نداشت نفس بکشه اون درد لعنتی بیشتر میشد
مسخره بود جیمین هم درد جسمانی داشت هم روحی
مشتش رو با فریاد های پی در پی روی سنگ فرش حیاط کوبید ، پشت دستش کامل سرخ شده بود و رده های زخم روی دستش به وجود اومده بود
اما یهویی از پشت توی بغل یونگی فرو رفت و مچ دستاش اسیر شد ، یکم بیشتر ادامه میداد مطمعنا استخون دستش می‌شکست
_ چه غلطی می‌کنی ؟
جیمین با فکر اینکه الان توی بغل کسی نشسته که تا همین چند دقیقه پیش یک نفر دیگه رو بغل کرده بود ، دچار شوک شد
ناگهان یونگی رو هول داد که یونگی رو زمین افتاد
جیمین همون طور که سرش گیج می‌رفت و بزور سر پا ایستاده بود ، انگشت تهدیدش رو به سمت یونگی گرفت
+ بار آخرت باشه با اون دستای کثیفت منو تو بغلت میگیری ، دلم نمیخواد تو اشغال دونی باشم چون از این به بعد بغلت برام با اشغال دونی فرقی نداره
یونگی دستاشو به نشونه تسلیم بالا گرفت و با لحنی که سعی در آروم کردن جیمین داشت جواب داد
_ باش جیمین حق با توعه اما بزار توضیح بدم !
جیمین هیستیریک خندید
+ چیو توضیح بدی .. یونگی تو یه هرزه ای مگه غیر اینه؟
و به سمت در حیاط عمارت به راه افتاد
هر چی جلو تر می‌رفت قدماش سست تر میشد
یونگی از جاش بلند شد و با دست هایی که از عصبانیت مشت شده بود داد زد
_ لعنت بهت جیمین .. کاش هیچ وقت نمیدیدمت

🔞Mind🔞[Yoonmin]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora