💦32🔞

1.9K 200 103
                                    

امروز روز مهمی بود و قرار بود رییس صادرکننده مواد مخدر تگزاس رو ملاقات کنه

بعد از بستن چمدون کوچیکش بلند شد و به سمت موبایلش رفت

شماره ای رو لمس کرد که بعد از چند بوق مخاطب پشت خط جواب داد
...الو رییس

_ من چند روزی کره نیستم محافظا رو بفرست خونم

... بله قربان

و بعد تماس رو قطع کرد

صدای سوهی از پشت سرش اومد
)|( یونگی مگه قول ندادی کارای خلافو بزاری کنار

یونگی به سمت سوهی برگشت
_ قول دادم اما این معامله آب داره

سوهی پوفی کشید
)|( ولی تو قول دادی از این مافیا بازیت دست بکشی
قرار بود یونا تو یه محیط نرمال بزرگ شه .. یادته ؟

یونگی که دیگه داشت عصبی میشد چشماشو بست و در حالی که سعی میکرد بازم با سوهی دعوا راه نندازه ، جواب داد
_ بزار این معامله تموم شه راجع به حرفات فکرمی‌کنم

سوهی عصبی داد زد
)|( من دلم نمیخواد دخترمون وسط اسلحه و محافظای بی شرف تو بزرگ شه

یونگی با عصبانیت به سمت سوهی یورش برد و گلوش رو گرفت ، از لای دندوناش غرید
_ حتی اگر محافظای بی شرف من نباشن قطعا پدر بزرگ بی شرف ترش هست که با شغل شریفش براش جبران کنه

[] پاپا ! ( بابا) 

صدا بغض آلود یونا باعث شد ناخودآگاه گردن سوهی رو رها کنه و ضربه ای به شونش زد

با لبخندی که بخاطر حضور یونا بود ، توی چشمای سوهی خیره شد و تهدید وار گفت
_ چون اسمت تو شناسناممه دلیل نمیشه توی کارام دخالت کنی .. متوجهی که ؟

و بعد به سمت یونا برگشت که با بغض بهش نگاه میکرد
به سمتش رفت و جلوی پاش نشست
_ قربون چشات برم بغض نکن ..بغض نکن قلبه بابا

یونا دماغش رو بالا کشید و با ناراحتی گفت
[] پاپا دالی میلی سفل؟ ( بابا داری میری سفر؟ )

یونگی نوک بینیِ کوچولوش رو بوسید
_ اره بابایی می‌ره ولی زود میاد تا دورت بگرده

از جلوی پای یونا بلند شد و چمدونش رو برداشت

چشمش به سوهی افتاد که تند تند مشغول پاک کردن اشکاش بود
یک لحظه عذاب وجدان گرفت

هیچ وقت با سوهی درست رفتار نمی‌کرد و همیشه تحقیرش میکرد

آهی کشید و دسته چمدونش رو گرفت و روی زمین کشید

🔞Mind🔞[Yoonmin]Where stories live. Discover now