End 💦50🔞

2.6K 274 354
                                    

-The last part-

(روز بعد )

با صدای نامجین و یونگی که درباره ی زمان برگزاری عروسی مذاکره میکردن ، پلکای سنگینش رو باز کرد

یونگی توی برگه ای که زیر دستش بود ، اسم مهمونا رو مینوشت
_ خب فک کنم لیست مهمونا تکمیله

جین با ذوق کاغذو از دست یونگی گرفت و به اسامی مهمونا نگاهی انداخت
~ خیلی ام عالی وقتی برگشتیم ، نامه های عروسی با من و نامی

نامجون با ذوق دستاشو بهم کوبید
^^ لیست مهمونا تکمیله ، تاریخ عروسی ام که مشخص شد

بعد با هیجان از جاش بلند شد و ادامه داد
^^ راستیییی ساقدوشاااااا چیییی!

جیمین که تموم مدت دراز کشیده با چشمای نیمه باز به حرفاشون گوش میداد ، بلاخره اظهار نظر کرد
+ ترجیحاً تهیونگ و کوک ساقدوشمون باشن بهتره

یونگی که تازه متوجه بیدار شدن جیمین شده بود با لبخند به پاش اشاره کرد

_ چشم زیبا ،حالا پاشو بیا اینجا

جیمین با عشوه موهایی که توی صورتش ریخته بود کنار زد و به سمت یونگی که روی مبل نشسته بود رفت

کنارش نشست و سرشو روی پای یونگی گذاشت

جین ناگهان با صدای بلندی گفت ~ لباسسسس

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

جین ناگهان با صدای بلندی گفت
~ لباسسسس .. لباس نخریدیم نامی مثلا خیر سرمون پدرای جیمینیم

نامجون ضربه ای به پیشونیش زد
^^ خیلی کار داریم بهتره زود برگردیم

جین پوفی کشید
~ فعلا که تهیونگ و جونگ کوک خوابن بعد از ظهر راه میفتیم

یونگی با عجز گفت
_ برای یونا پرستار گرفتم احتمالا تا الان پرستاره از دستش سکته کرده ، دیگه حتما بعد از ظهر راه بیفتیم

جین دستشو روی قلبش گذاشت و شروع کرد به قربون صدقه رفتن یونا
~ ای بابابزرگ به فداش .. اره بچم الان پرستارو دیوونه کرده از بس بهونه گرفته

🔞Mind🔞[Yoonmin]Where stories live. Discover now