💦‌ 44🔞

2.1K 275 247
                                    


از روزی که یونگی ، با تبلت یونا بهش پیام داده بود ، مدتی سپری میشد

دوش حموم رو باز گذاشته بود و بدون اینکه کاری انجام بده ، بی حرکت زیر هجوم قطره های آب ایستاده بود

حتی نمیدونست بعد از ایستادنش زیر دوش ، چند بار اون عقربه ی ثانیه گَردِ فاکی روی عددای ساعت چرخیده بود.!

تنها چیزی که میدونست این بود که مدت طولانی ای زیر دوش توی سرش با امیال درونیش بحث می‌کرد

افکارش طناب داری به گردن آرامشه او انداخته بودن و هیاهویی که بین قلب و مغزش بود ، باعث میشد گذر زمان رو احساس نکنه ...

صدای جَدَلی که درونش بود هر لحظه بلند تر میشد ، انقدر بلند تر که کار بجایی رسید که جیمین احساس میکرد ، دو نفر از درونش فریاد میزنن
و اون دو نفر کسی نبودن جز :
قلبی که ابلحانه التماس میکرد تا دوباره جیمین توی
چاهِ عمیق و بی انتهای عشق بپره
و مغزی که بهش دستور میداد تا حرفای قلبشو نادیده بگیره

خسته از التماس قلب و دستور مغزش ، زیر لب زمزمه کرد

+ کاش برنمیگشتی ، من برای فراموش کردنت زندگیمو دادم
مین یونگی!!

هر چند فراموش کردن واژه قابل قبولی نبود ، چون جیمین هیچ وقت یونگی رو فراموش نکرده بود بلکه فقط از فکر کردن بهش ، دست برداشته بود !

اما حالا که برگشته بود ، جیمین خودش رو به آب و آتیش زده بود تا از زندان درش بیاره یا حتی الان ...
الان که از فکر کردن به یونگی دوباره داشت مثل یه احمق رفتار میکرد و از همه بدتر خودش هم دلیل کار هاشو درک نمی‌کرد

شاید بهترین راه این بود که به نادیده گرفتنش ادامه بده
.
.
.

بارها بود که به شماره جیمین خیره میشد اما برای لمس کردنش تردید داشت و همین کافی بود تا منصرف بشه

نگاهشو به یونا داد که با خرس گنده بکی که جیمین بهش هدیه داده بود ، بازی میکرد

فکری توی سرش جرقه زد ، سریع از جاش بلند شد
و به سمت یونا رفت

لبخندی زد و با حالت پرسشگری گفت
_ یونا دلت برا عمو جیمین تنگ نشده ؟

یونا چشماش با شنیدن اسم جیمین برق زد و به سمت یونگی برگشت
[] آله پاپا .. دلم بلاش تنگ شده ( اره بابا .. دلم براش تنگ شده)

یونگی نیشخندی از مغز متفکر بودن خودش زد ، می‌تونست خیلی راحت به بهونه دلتنگی یونا ، جیمینو ببینه

🔞Mind🔞[Yoonmin]Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang