1

13.1K 581 24
                                    

کاترین با آرنجش یکی به بازوم کوبید که بیدار شم، مثل اینکه دوباره سر کلاس خوابم برده بود
این کم خوابی ها به خاطر شب بیداری هایی که درس میخوندم بود هر چی نباشه فارق التحصیل شدن و امتحانای طاقت فرسای آخر سال باعث شده بود فشار زیادی روم باشه.
به خودم اومدم و چشمامو مالوندم
سر جام صاف نشستم و به معلم نگاه کردم که هنوزم داشت کتابو مرور میکرد و تمومی نداشت
کاترین کمی به سمت پایین خم شد، به سمتم برگشت و آروم گفت:
+خوبی؟
چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم
-خوبم!
+ولی گودی زیر چشمات چیز دیگه ای میگه
-بیخیال امتحانا که تموم شد درست میشه
ناگهان صدای بلند معلم باعث شد که به خودمون بیایم
×الینا! اگه سر کلاس گوش بدی چیزی ازت کم نمیشه
سوزان که ته کلاس نشسته بود و از شاگردای خوب کلاس بود گفت:
×آقا کاریش نداشته باشین، اون هرچقدرم به درس گوش بده نمیتونه اونی که میخواد بشه
و بعدش کل کلاس زدن زیر خنده
اون جزو شاگرد زرنگای کلاس بود و خب منم جزو شاگردای زرنگ بودم ولی تو این چهار سال هرکاری میکردم نمیتونستم معدل اول کلاس شم و این مقام همش به اون میرسید.
برگه جزوه ای که زیر دستم بود و به صورت نامحسوسی مچاله کردم و فشارش میدادم تا خودمو کنترل کنم
کاترین دستشو روی شونم گذاشت تا از عصبانیتم کمتر کنه.
وقتی کلاس تموم شد با عجله ازش زدم بیرون
کاترین تقریبا تا حیاط دنبالم دوید
+هی الینا چته وایسا باهم بریم
برگشتم سمتش
-اون دختره واقعن چی با خودش فکر کرده؟ فکر کرده نمیدونم پول میده و جوابا رو میخره؟

کاترین اومد و بغلم کرد
+هی ناراحت نباش، من که میدونم تو چقدر زحمت میکشی بقیشون به درک
از حرفش کمی آرومتر شدم و تصمیم گرفتم به ریزش اشکام خاتمه بدم

رسیدم خونه و طبق معمول مامان و بابام سر میز ناهار نشسته بودن
بعد از بوسیدن جفتشون و ظهربخیر گفتن دستامو شستم و پشت میز نشستم
بابام طبق معمول از کارش تو کارخونه و مامانم راجب دستور غذاهایی که جدیداً گرفته بود حرف میزد
بعد از خوردن غذا رفتم تو اتاقم و شروع کردم به مرور کردن درسام
مثل همیشه کسل کننده
سرمو روی میز گذاشتم، دفترچمو باز کردم و شروع کردم به نوشتن خاطرات امروزم:
امروزم مثل بقیه روزا به خصوص با وجود اون سوزان تکراری و خسته کننده بود...
با صدای زنگ گوشیم به خودم اومدم
کاترین بود
-الو سلام
+سلام دختر، حالت چطوره؟
دستمو روی پیشونیم کشیدم
-بهترم
صداهایی اومد که باعث شد چند دقیقه ای پشت تلفن باشم
+ببخشید الی خواهرم یه خورده شیطونی میکنه. راستی میای بعدازظهر بریم کتابخونه؟ برای روحیاتتم بهتره
-عام...خب‌...باشه ولی ساعت چند؟
یکم مکث کرد و گفت
+ساعت پنج؟
به ساعت روی دیوار نگاه کردم که چهار و نیم رو نشون میداد
-باشه پس میبینمت
بعد از خداحافظیِ اون تلفن رو قطع کردم و بلند شدم تا حاضر شم
موهامو شونه زدم و یکم آرایش کردم
کلیدو برداشتم و از مامانم یکم پول گرفتم
از کوچه پس کوچه ها می‌گذشتم و به نقاشی های روی دیوار نگاه میکردم
به رنگ هایی که در همدیگه آمیخته شده بودن تا ساخته ذهن یه شخص رو به نمایش بزارن
که تابلویی نظرمو جلب کرد...

In Your EyesWhere stories live. Discover now