Blowin' kisses to my tombstone

1.8K 398 354
                                    

VOTE 🌟

...............

لویی از خواب بیدار شد دستاشو بالا برد و خواست بدنشو کش بده که درد عجیبی تو کمرش حس کرد و سریع تو خودش مچاله شد

:آوووچ ...

با چشمای نیمه بازی که هیچ علاقه ای به نور اتاق نداشتن نگاهی به خودش کرد و وقتی به یکباره همه چی یادش اومد چشماش دیگه به نور اهمیت ندادن و تا اخرین حدی که میشد بیرون زدن

:نههههه

لویی نگاهی روی تخت کرد و جز خودش هیچ کس و اونجا ندید

:رفته!

سریع سمت کمدش رفت و لباساشو تنش کرد , دوید سمت اتاق مهمان وقتی درشو آروم وا کرد اونجام هیچ کسی رو ندید

درو با ناامیدی بست و برگشت داخل اتاقش , نگاهی به تخت کرد و از داخل لبشو گاز گرفت

حس بدی بهش دست داد وقتی هری حتی یه یادداشت هم براش نداشته , یعنی اتفاق دیشب هیچ معنی براش نداشت !

سرشو بالا گرفت و نفس عمیقی کشید چند بار پلک زد تا اشکاش از چشماش بیرون نیاد
بعد اینکه از دستشویی بیرون اومد صورتشوخشک کرد و داخل آینه نگاهی به خودش انداخت

:احمق ... حالا چطور برم سر فیلم براری? ...اگه برای بن تعریف کرده باشه! ...اوه خدای من

رو لبه ی تختش نشست و دستاشو رو صورتش گذاشت , از همه بدتر اینکه اگه باب میفهمید نه تنها از هالیوود مینداختنش بیرون بلکه بهترین دوستشم از دست میداد ...

:باید باهاش حرف بزنم

از داخل کمد شلوارشو بیرون اورد و خواست خم بشه که بازم پشتش درد گرفت

:شت ...

رو لبه ی تخت نشست و خواست شلوارشو بپوشه که دید در خیلی آروم وا شد

:هی , صبح بخیر

لویی با تعجب به هری نگاه کرد که با لبخند وارد اتاق شد لباس های دیروزش رو تنش کرده بود و انگار آماده ی رفتن بود

:ص..صبح بخیر

:بدون صبحانه جایی میری?

لویی نگاه هری رو دنبال کرد و شلواری که هنوز رو زانوهاش مونده و بالا نیومده بود رو دید
سریع شلوارشو بالا کشید

:عام ..نه , این ...من فقط قبلش آماده میشم بعد صبحانه میخورم

هری سرشو تکون داد و ساعتشو نگاه کرد
:باب میگفت تو دیر از خواب پا میشی , چه دروغگوی بزرگی , الان ساعت ۶ و ۳۸ دقیقه اس

لویی برگشت و به ساعت کنار تختش نگاه کرد

:نه .. من همیشه دیر پا میشم , باورم نمیشه الان بیدار شدم

Elegant AssassinOnde histórias criam vida. Descubra agora