لویی ملافه ی سفید و از روی شکمش کنار نمیزد , ناخناشو به دندون گرفت , به نقطه ای خیره شد توی فکر فرو رفت
:لویی?
:ها!
:در زدم
:باشه
باب گوشه ی لبشو بالا برد و سرشو کج کرد حوصله ی تو اومدن نداشت پس همونطور که از در اویزون شده بود سعی کرد با دیدن قیافه ی لویی فکرای عجیب نکنه
:باید برم بیرون جیمی داره شاکی میشه , فکر کنم برای ظهر برگردم غذای خونگی میگیرم و برای نهار اینجام , چیزی هست که لازم داشته باشی?
:ها..عا ... پرستار میاد ? میشه بگی نیاد ?
:چت شده لویی?
:هیچی , ...برو دیرت میشه
باب با نگرانی به لویی نگاه کرد
:مطمئنی? پرستار گفت تا چند دقیقه ی دیگه اینجاست میخوای تا میاد بمونم ?
:میشه بری? من که بچه نیستم , فلج هم نیستم
:خیلی خب , پس مراقب خودت باش , چیزی لازم بود بهم زنگ بزن
لویی سرشو تکون داد و برای باب که هنوز کنار در بود چشماشو چرخوند
:برو دیگه
وقتی باب درو بست لویی دستشو بین دندوناش گذاشت و شروع کرد به گریه کردن , با ترس ملافه رو کمی کنار زد و باز روشو پوشوند
دستشو پایین اورد و با انگشت شصتش روی ناخن هاش کشید
:نف..نفس عمیق ..اره ...اره , بهش فکر نکن هوووو , اره این , این بچه ی تو و هریه , یادته دیشب چطوری نازش میکرد و بهش لبخند ....
اینبار دیگه نتونست و زد زیر گریه , دیگه نمیتونست تحمل کنه , اون ترسیده بود , از شکمی که بزرگ شده و مثل نصف یه دایره از وجودش بیرون زده , برامده و در حال ترکیدن بنظر میرسید و این فقط براش ترسناک بود ... بقیه ی ماه هارو باید چیکار میکرد ?
از جاش بلند شد تا بتونه نفس بکشه , حس میکرد اتاق کوچیک شده و تمام اکسیژنش از بین رفته , یقه ی لباسشو باز کرد و بسختی از روی تخت بلند شد
دستگیره ی فلزی که هری برای بلند شدن روی دیوار زده بود و گرفت و تونست سرپا بایسته
:ب...با...
................
باب دستشو زیر سرش گذاشته بود و به لویی نگاه کرد
دکتر لویی نگاهی به سرم کرد و بعد کنار باب روی نایت استند نشست
:چه اتفاقی افتاد باب?
باب دستشو رو صورتش کشید و با صدایی که شاید بخاطر حرف نزدن تو یه ساعت گذشته خش دار شده بود جواب داد
:صبح عجیب رفتار میکرد انگار استرس داشت رئیسم بهم گفته بود باید برم به کمپانی و وقت زیادی نداشتم بهش گفتم اگه بخواد میتونم بمونم اما اون مدام میگفت برو ... پرستارش هنوز نیومده بود و من ترسیدم تنهاش بذارم ولی نمیخواستم عصبی یشه پس فقط از اتاقش اومدم بیرون و رفتم پایین تو سالن نشستم وقتی سارا اومد خواستم برم که صدای شکستن چیزی رو شنیدیم و ... نشسته بود رو زمین و نمیتونست حرف بزنه پارچ آب شکسته بود و من ترسیدم زخمی بشه از اتاق بردمش بیرون و بعدش که اومدی و بقیه ی ماجرا
YOU ARE READING
Elegant Assassin
Fanfiction❌COMPLETE❌ ژانر : رومنس اجتماعی (سینما) #1_larry #1_harry and the best # Some people are going to leave, but that's not the end of your story. That's the end of their part in your story. خیلی ها تو رو ترک می کنن، ولی این پایان داستان تو نیست. این پا...