ووشیان نفسش رو بیرون فوت کرد و به آخرین بچه هایی که توی مهد باقی مونده بودند نگاه کرد...
میدونست خیلی زود این ها هم پدر و مادرشون دنبالشون میان و مدیر براشون توضیح میده که این مهد تا دو هفته دیگه بسته میشه...
و بعد از اون... ووشیان باز هم باید دنبال یه شغل تازه باشه...
تو همین فکرا بود که یکی از بچه ها به طرفش اومد و خیلی اروم آستین ش رو کشید
به طرفش برگشت و لبخندی زد و اروم سرش رو نوازش کرد
-چیزی شده سارانگ؟پسر بچه نگاهش کرد و کمی این پا و اون پا کرد... بعد اروم گفت
-رن ...داله اونجا ...
ووشیان آهی کشید و به جایی که سارانگ اشاره کرده بود نگاه کرد...رن یکی دیگه از بچه ها یه گوشه دراز کشیده بود و داشت میخوابید... ووشیان به طرفش دویید و بلندش کرد
اگه بچه ها الان بخوابن دیگه شب خوابشون نمیبره!
همونطورکه رن رو که تو بغلش نق میزد رو مینشوند گفت
-وقتی ساعت خواب گفتیم وقت خوابه برای همین بود دیگه...رن الان نمیشه بخوابی باشه؟رن دست و پاهاش رو تکون داد و چند دقیقه ای نق زد اما همونطور که ووشیان ازش خواسته بود بلند شد...
ووشیان بهش چند تا اسباب بازی داد و اون هم مشغول بازی با سارانگ شد...
ووشیان برای چند دقیقه ای به اون دوتا برادر سه ساله نگاه کرد و بعد به افکارش برگشت...
سه ماه پیش وقتی اون دوتا بچه وارد مهد شدند... هردوشون حسابی اروم و گوشه گیر بودند ... اما الان ...نفس عمیقی کشید ... خوشحال بود که الان اوضاعشون خوبه...یه جورایی حس خوبی به اون دوتا بچه داشت ...
به علاوه پدر اونها هم یه شخصیت مشهور بود!
هیچ وقت فکرش رو نمیکرد که لان وانگجی... اون مجری اخبار جدی و خوش قیافه تشکیل خانواده داده بوده باشه و صاحب دوتا بچه به کیوتی رن و سارانگه!ولی خب... شباهت رن و سارانگ به پدرشون غیر قابل انکاره!
ووشیان به این موضوع که فکر کرد نا خوداگاه اهی کشید...دقیقا همون موقع بود که صدای زنگ اونو از جا پروند...
ووشیان سرکی کشید... خودش بود...
از جاش بلند شد...اون یک راست به طرفش اومد و با لحن ارومی گفت
-میشه لطفا رن و سارانگ رو صدا بزنید؟
ووشیان سریع جواب داد
-ب...بله...و به طرف قسمت بازی صدا زد
-رن ... سارانگ! بیاید اومدن دنبالتون!
رن و سارانگ به طرف ووشیان و وانگجی اومدند... سارانگ همین که وانگجی رو دید لبخندی زد و به طرفش دویید اما رن اخم کرد و دست به سینه ایستاد...لان وانگجی سارانگ رو خیلی اروم بلند کرد و رو به رن گفت
-بیا بریم رن...
اما رن بلند داد زد
-نع! باژی!ساسا بیا!
YOU ARE READING
babysitter
Fanfictionوقتی که ووشیان اونقدر از در اوردن پول نا امید شده بود،ناگهان یه شغل بهش پیشنهاد شد!مراقبت از دوقلو های شیطون سه ساله!ووشیان این شغل رو سریع قبول کرد.اما مراقبت از اون دوقلو ها با وجود پدر شون راحت نخواهد بود.یا شاید هم؟