e7

1.7K 413 99
                                    

دیگه تقریبا تایم کاری ووشیان تموم شده بود اما نمیتونست اون بچه رو با عموی بیمارشون که حتی نمیتونه از تخت بلند شه تنها بذاره میتونست؟

درسته که بچه ها خواب بودند اما اگه نصف شب یه اتفاقی می افتاد چی؟

آهی کشید و به اپارتمانش فکر کرد...
اتفاقی نمی افتاد اگه امشب خونه نره میفتاد؟ به هرحال تنها زندگی میکرد...

البته عمو جیانگ که طبقه پایین زندگی میکرد و از وقتی تنها زندگی کردن رو شروع کرده بود براش حکم پدر رو داشت ممکن بود ازش بازخواست کنه...

اما هی!

ووشیان که جای بدی نبود! اگه هم بود... اون الان یه مرد بالغه مگه نه؟

پس تصمیم گرفته شد... ووشیان امشب رو پیش دوقلو ها میمونه...

خب پس... حالا باید فقط روی اون کاناپه قدیمی گوشه اتاق بچه ها میخوابید...
اما لباس هاش خیلی راحت نبودند...

میتونست یه سر بره خونه‌ اما...
اگه تو این فاصله بچه ها بیدار شن چی؟
از جاش بلند شد و اطراف اتاق بچه ها رو نگاه کرد
از وسایل های تو اتاق مشخص بود که هرچی وسیله قدیمی‌ بوده رو اونجا گذاشته بودند...

با توجه به حال و احوال وانگجی مشخصه این مدت وقت نکرده این اتاق رو کاملا مناسب بچه ها کنه پس...

شاید این اطراف از بین وسایل‌... ووشیان موفق میشد یه دست لباس راحتی ای که قطعا وانگجی دیگه نمیپوشه پیدا کنه!

و حدسش هم درست بود‌.. توی یه ساک که زیر کاناپه پیدا کرد چند دست لباس قدیمی بودند...

خب... چیزی نبود که ووشیان ازش استقبال کنه اما از لباس های خودش راحت تر بود و چاره ای هم نبود...ووشیان نمیتونست تو این لباس ها بخوابه!

پس یه دست از اون لباس و شلوار های توی ساک رو پوشید...

لباس براش بزرگ بود اما واقعا راحت بود...
ووشیان ساک رو سر جاش گذاشت و چراغ رو خاموش کرد...

روی کاناپه دراز کشید...
با خودش فکر کرد
"مطمعنا... عیبی نداره؟ نه... نمیتونه داشته باشه این لباس ها مشخصه مدت زیادی هست که اینجان و اون حتما ازشون استفاده نمیکنه! تازه... حتی اگه عصبانی هم بشه میتونه عین همین لباس ها رو براش بخره مگه نه؟"

تو همین فکر ها بود و تقریبا چشم هاش گرم شده بود که صدای گریه سارانگ اونو از جاش بلند کرد...

سارانگ داشت تو خواب گریه میکرد...
اروم بیدارش کرد...

سارانگ خواب و بیدار ووشیان رو بغل کرد و لباسش رو محکم چنگ زد و یکم بعد... اروم شد و دوباره خوابید...

ووشیان نفس راحتی کشید و همونطور که پشتش رو نوازش میکرد فکر کرد چقدر خوب شد که تنهاشون نگذاشته!

babysitterWhere stories live. Discover now