e12

1.5K 384 50
                                    

روز ها پشت سر هم میگذشتند و خیلی زود... یک ماه از اومدن ووشیان به خونه وانگجی به عنوان پرستارش میگذشت...

وانگجی بعد از اتفاق اون روز خیلی عادی رفتار کرد و مراقب بود که دوباره چیزی شبیه اون تکرار نشه اما...

هر شب...

حتی یه ثانیه هم نمیتونست به ووشیان فکر نکنه...
طبیعتا باید این فکر کردن با گذر زمان کم تر میشد اما...

اگه اوایل فقط نیم ساعت تا دیگه حداکثر یک ساعت به ووشیان فکر میکرد حالا...

هیچ چیزی حتی فکر کردن به برادرش هم نمیتونست فکر اونو از ووشیان و اینکه اگه اونو بوسیده بود پرت کنه!

اوایل خودش رو قانع میکرد که اثر الکل بوده ولی حالا که میدونست اثر الکل نبوده...

نفس عمیقی کشید و سری تکون داد...
امروز روز تعطیلش بود و خونه بود و ووشیان هم فقط چند قدم باهاش فاصله داشت و هنوزم داشت بهش فکر میکرد!

ووشیان هم یه جورایی دست کمی از وانگجی نداشت...
اونم هر شب بیش تر و بیش تر به وانگجی فکر میکرد...

تازگی ها وقتی وانگجی خونه بود... مضطرب تر میشد... ضربان قلبش تند میشد‌‌... در حدی که میترسید وانگجی صداش رو بشنوه...

لیوان آبی برای خودش ریخت و به وانگجی که غرق فکر بود نگاه کرد...
لیوان رو سر کشید...

مثل هر شب سر خودش داد زد
"چه مرگته؟ یه اومگای ۱۶ ساله که نیستی که با یه بوی فرمون مست و عاشق یه آلفا شده! به خودت مسلط باش !"

نفس عمیقی کشید و گفت
-آم... راستی...
وانگجی از دنیای افکارش بیرون کشیده شد و به ووشیان نگاه کرد

ووشیان نا خوداگاه لبخندی زد که فقط یک ثانیه طول کشید و وقتی فهمید لبخندش رو سریع جمع کرد و گفت
-بچه ها اصلا اوضاع خوبی ندارن! اگه قراره مدت طولانی ای اینجا بمونن..خب... یا باید تخت و وسایلشونو از خونشون بیاریم اینجا یا... یا براشون یه جدیدش رو بخریم!

وانگجی هوم ارومی گفت و بعد سری تکون داد
-جایی رو... برای این کار سراغ داری؟

ووشیان لبخند بزرگی زد! همین کافی بود... حواسش کاملا پرت شد! الان دیگه خود واقعیش بود بدون اون حس احمقانه!

-معلومه که دارم! اگه کاری نداری میبرمت اونجا!
وانگجی سرش رو به معنی نه تکون داد و گفت
-لباس های رن و سارانگ رو هم عوض کن...

#

بعد از تقریبا چهار ساعت گشتن توی پاساژی که ووشیان اونها رو به اونجا برده بود تقریبا همه ی وسایل ضروری بچه ها خریده شد...

ووشیان واقعا خوشحال بود و وقتی به خونه رسیدند یک راست به اتاق بچه ها رفت و اونجا رو مرتب کرد...

babysitterWhere stories live. Discover now