رن تمام مدت کلاس چیزی از درس نفهمید چون نمیتونست به چیزی بجز اون دختری که کنارش نشسته بود فکر کنه...
از هر فرصتی استفاده میکرد تا زیر چشمی بهش خیره بشه... اون دختر هم هر وقت متوجه نگاه اون میشد با لبخندی جوابش رو میداد...
این یعنی اون دختر ازش خوشش میاد؟
دوست داشت زنگ تفریح پیشش بره و باهاش صحبت کنه ...اما حتی نتونست بهش نزدیک شه.. همه ی کلاس دور میزش جمع شده بودند...
پس اونم دست از پا دراز تر از کلاس بیرون رفت و دنبال سارانگ گشت...
پیداش کرد...اون داشت یه گوشه نشسته بود و با موبایلش بازی میکرد
-سا...سارانگ بدون اینکه نگاهش کنه گفت
-صد بار گفتم اینجوری صدام نزن... چند سالته؟ سه؟
رن اخمی کرد
-بچه جون هر جور دلم بخواد صدات میکنم...سارانگجوابی نداد و رن کنارش نشست...
سارانگ تمام حواسش به موبایلش بود و این رن رو عصبانی کرد
-میشه یکم اون موبایل کوفتی رو کنار بزاری و به برادر عزبزت توجه کنی؟!سارانگ چیزی نگفت اما بازی رو استوپ کرد و موبایلش رو کنار گذاشت و به رن خیره شد
-بفرمایید!رن لبخندی زد و گفت
-این شد! حالا...
یه نفس عمیقی کشید و گفت
-یه دانش آموز انتقالی تو کلاسمونه...سارانگ سری تکون داد
-میدونم...
رن جا خورد
-میدونی؟!سارانگ جواب داد
-آره چون...این دختری که همکلاسی توعه... یه برادر داره که اتفاقا هم کلاسی منه!رن گیج پرسید
-برادر داره؟ یعنی ...چجوری؟
سارانگ چشم چرخوند و گفت
-فکر کردی ما تنها دوقلو های جهانیم؟رن خنده ی موذبی کرد و گفت
-نه فقط... انتظارشو نداشتم...
سارانگ سری تکون داد و گفت
-اسم برادرش تمینه...اخم های رن رفت توی هم... سارانگ نگاهش کرد
-چیه؟ نکنه اسم خواهره رو نفهمیدی؟
رن سرش رو به معنی نه تکون داد و گفت
-اخه نمیدونی چه هیکلی داشت...سارانگ یه پس گردنی محکم به رن زد و گفت
-تو واقعا یه حیوونی!
و خواست بلند شه که رن دستش رو گرفت
-کجا؟ باشه بابا غلط کردم بشین..سارانگ دستش رو از دست رن بیرون کشید و با حرص سر جاش نشست...
رن آهی کشید و گفت
-خوب...منظورم این بود که... ازش خوشم اومد... فقط...یکم ...چینش کلماتم بد بود...سارانگ سری تکون داد و گفت
-تمین... موقع معرفیش یه توضیح مختصری هم در مورد خانواده ش داد... اسم اون دختر تیفانیه و دیشب به این شهر نقل مکان کردن...رن سری تکون داد و گفت
-میگم سا... یه چیزی عجیب نیست؟
سارانگ نگاهش کرد
-چی عجیبه؟
YOU ARE READING
babysitter
Fanfictionوقتی که ووشیان اونقدر از در اوردن پول نا امید شده بود،ناگهان یه شغل بهش پیشنهاد شد!مراقبت از دوقلو های شیطون سه ساله!ووشیان این شغل رو سریع قبول کرد.اما مراقبت از اون دوقلو ها با وجود پدر شون راحت نخواهد بود.یا شاید هم؟