e32

1.1K 268 27
                                    

-من هیچ وقت به خاطر این رفتار بچگانه ی وانگجی ازش ناراحت نشده بودم... خوب اونم حق داشت... من خیلی ناگهانی و به زور برادرش رو ازش گرفته بودم و روتین زندگیشون رو به هم زده بودم...

اما خوب...تقریبا ۸ سال از اون زمان گذشته... توقع نداشتم وانگجی هنوز هم...اونقدر از آی متنفر باشه که...

ووشیان سریع جواب داد
-اون...اون... از آی متنفر نبود...خودش...اینو بهم گفت...
مینگجو سری تکون داد و اروم گفت
-که اینطور...

چند دقیقه ای سکوت بینشون ایجاد شد که ووشیان چیزی به ذهنش برای شکستن این سکوت و عوض کردن فضا رسید
-آم...راستی یه چند تا چیز رو... تو تعریف کردنتون فراموش کردین...میتونم بپرسم؟

مینگجو اروم سرش رو به معنی باشه تکون داد
ووشیان گفت
-آخرش...فهمیدین چرا وقتی که...بچه بودن...موهاشون رو کوتاه نمیکردن؟

مینگجو نگاهش کرد و بعد گفت
-اره... شیچن بعد از ازدواجمون یه شب... ماجراش رو برام تعریف کرد...

فلش بک

مینگجو سری تکون داد و گفت
-آره...آره... اون روزا... واقعا بابتشون متاسفم ....
شیچن خندید و گفت
-بی خیال... هیچ کدوم از اونا واقعا اذیتم نکردن...

مینگجو نیشخندی زد و گفت
-حتی اون بار که موهات رو با قیچی چیندم؟

شیچن سری تکون داد و گفت
-آره... اون موقع که از خدام بود موهامو کوتاه کنم فقط عموم اجازه نمیداد...با کاری که کردی...دیگه اجازه داد و منم موهامو مرتب کردم و دیگه بلندشون نکردم...

اون روز فقط ترسیده بودم...چون فکر میکردم عموم با خیال اینکه خودم این کارو کردم تنبیه م کنه...

مینگجو سری تکون داد و گفت
-حالا قضیه چی بود که از اولش موهاتونو بلند کرده بود؟ دلش میخواست دختر باشین؟

شیچن آهی کشید
-کاش همین بود! ماجرا خیلی پیچیده تر بود...
مینگجو نگاهش کرد که شیچن توضیح داد
-عموی من معتقده که خانواده ی ما...طلسم شده... احمقانه س ...میدونم... اما خب اونم استدلال های خودش رو داره...

-مثلا؟
-خب میدونی... تا جایی که ما از نثل های قبلمون خبر داریم... همیشه دوتا پسر از خانواده مون متولد میشده...

و این دوتا پسر... یکیشون ازدواج میکنه و بچه دار میشه  و دوتا پسر دنیا میاره... بعد به یه علتی‌... اون و همسرش میمیرن... و اون دوتا پسر بچه توسط عموشون که هیچ بچه ای از خودش نداره بزرگ میشن...

پدر و مادر ما دوتا پسر داشتن یعنی من و وانگجی... تو یه تصادف هم کشته شدند و ما توسط عمومون بزرگ شدیم...

پدربزرگ و مادربزرگمون هم طی یه حادثه از دنیا رفتن و پدر و عمومون توسط عموشون بزرگ شدن و این داستان تا پنج نسل قبل تر که ما خبر داریم همینجوری بوده...

babysitterWhere stories live. Discover now