-من هیچ وقت به خاطر این رفتار بچگانه ی وانگجی ازش ناراحت نشده بودم... خوب اونم حق داشت... من خیلی ناگهانی و به زور برادرش رو ازش گرفته بودم و روتین زندگیشون رو به هم زده بودم...
اما خوب...تقریبا ۸ سال از اون زمان گذشته... توقع نداشتم وانگجی هنوز هم...اونقدر از آی متنفر باشه که...
ووشیان سریع جواب داد
-اون...اون... از آی متنفر نبود...خودش...اینو بهم گفت...
مینگجو سری تکون داد و اروم گفت
-که اینطور...چند دقیقه ای سکوت بینشون ایجاد شد که ووشیان چیزی به ذهنش برای شکستن این سکوت و عوض کردن فضا رسید
-آم...راستی یه چند تا چیز رو... تو تعریف کردنتون فراموش کردین...میتونم بپرسم؟مینگجو اروم سرش رو به معنی باشه تکون داد
ووشیان گفت
-آخرش...فهمیدین چرا وقتی که...بچه بودن...موهاشون رو کوتاه نمیکردن؟مینگجو نگاهش کرد و بعد گفت
-اره... شیچن بعد از ازدواجمون یه شب... ماجراش رو برام تعریف کرد...فلش بک
مینگجو سری تکون داد و گفت
-آره...آره... اون روزا... واقعا بابتشون متاسفم ....
شیچن خندید و گفت
-بی خیال... هیچ کدوم از اونا واقعا اذیتم نکردن...مینگجو نیشخندی زد و گفت
-حتی اون بار که موهات رو با قیچی چیندم؟شیچن سری تکون داد و گفت
-آره... اون موقع که از خدام بود موهامو کوتاه کنم فقط عموم اجازه نمیداد...با کاری که کردی...دیگه اجازه داد و منم موهامو مرتب کردم و دیگه بلندشون نکردم...اون روز فقط ترسیده بودم...چون فکر میکردم عموم با خیال اینکه خودم این کارو کردم تنبیه م کنه...
مینگجو سری تکون داد و گفت
-حالا قضیه چی بود که از اولش موهاتونو بلند کرده بود؟ دلش میخواست دختر باشین؟شیچن آهی کشید
-کاش همین بود! ماجرا خیلی پیچیده تر بود...
مینگجو نگاهش کرد که شیچن توضیح داد
-عموی من معتقده که خانواده ی ما...طلسم شده... احمقانه س ...میدونم... اما خب اونم استدلال های خودش رو داره...-مثلا؟
-خب میدونی... تا جایی که ما از نثل های قبلمون خبر داریم... همیشه دوتا پسر از خانواده مون متولد میشده...و این دوتا پسر... یکیشون ازدواج میکنه و بچه دار میشه و دوتا پسر دنیا میاره... بعد به یه علتی... اون و همسرش میمیرن... و اون دوتا پسر بچه توسط عموشون که هیچ بچه ای از خودش نداره بزرگ میشن...
پدر و مادر ما دوتا پسر داشتن یعنی من و وانگجی... تو یه تصادف هم کشته شدند و ما توسط عمومون بزرگ شدیم...
پدربزرگ و مادربزرگمون هم طی یه حادثه از دنیا رفتن و پدر و عمومون توسط عموشون بزرگ شدن و این داستان تا پنج نسل قبل تر که ما خبر داریم همینجوری بوده...
YOU ARE READING
babysitter
Fanfictionوقتی که ووشیان اونقدر از در اوردن پول نا امید شده بود،ناگهان یه شغل بهش پیشنهاد شد!مراقبت از دوقلو های شیطون سه ساله!ووشیان این شغل رو سریع قبول کرد.اما مراقبت از اون دوقلو ها با وجود پدر شون راحت نخواهد بود.یا شاید هم؟