e33

1.1K 292 60
                                    

توجه ووشیان به کیف جلب شد...

اما مینگجو فقط اونو برای ده دقیقه توی دستش گرفت و حتی یک کلمه هم راجبش حرف نزد...
ووشیان بلاخره از این سکوت خسته شد و پرسید
-اون کیف... دقیقا چیه؟

مینگجو اروم سرش رو تکون داد و دوباره به کیف نگاه کرد و این بار گفت
-این تو... یه سری کاغذه...

بعد مکسی کرد و گفت
-اما قبلش...ازت یه سوالی میپرسم... اون روز توی همه اتاقا رفتی نه؟

ووشیان کمی سرخ شد...
مینگجو سدی تکون داد و گفت
-پس رفتی... و اون اتاق رو هم...

ووشیان گفت
-متاسفم... قصد فضولی نداشتم...فقط نمیدونستم که شما...

مینگجو سری تکون داد و اروم گفت
-الان... احتمالا... چهار ماهه میبود...

ووشیان اوه ارومی گفت و دوباره به کیف خیره شد مینگجو به کیف نگاه کرد... دیگه بیش تر از این نمیتونست...از بحث فرار کنه

پس...سرش رو بلند کرد و گفت
-بگذریم... قبل از توضیح راجب کیف... باید... بگم که...در مورد برادرم... اون پسر ضعیفیه... تمام زندگیش رو زیر سایه ی پدر و نا مادریم زندگی کرده... ما خیلی هم با هم ارتباط نداریم...

پدر و نامادریم هم... پدرم شاید قبول کنه از نوه هاش مراقبت کنه... اما... نامادریم...اون منو هم قبول نداره... چه برسه به پسر هام...

ووشیان گیج گفت
-پس...
-پس... هیچ کدوم اونها... نمیتونن سرپرست بچه هام باشن... اینطوری نگاهم نکن... من پدر اون هام و طبیعیه که حالا که میدونم زیاد زنده نمی مونم تمام احتمالات رو بسنجم و بهترین اونها رو انتخاب کنم نه؟

ووشیان البته ی آرومی گفت...
مینگجو ادامه داد
-کس دیگه ای که میشناسم... عمو ی شیچن و وانگجیه... که انصاف داشته باشیم... اون تازه دو تا بچه رو بزرگ کرده و الان هم عشق زندگیش رو پیدا کرده... حقش نیست دوتا بچه رو دوباره بفرستیم پیشش...

ضربان قلب ووشیان کمی بالا رفت... با این حساب... تنها کسی که میمونه...
مینگجو ادامه داد

-در مورد وانگجی... ممنون بابت حرف هات... به علاوه ...من احمق نیستم که ندونم یه حادثه... چجوریه... من خودم باعث یکیشون بودم...

پس میدونم وانگجی عملا بجز در این مورد که کمی خودخواهه و حقیقت رو مخفی کرده تا اذیت نشه... تقصیری نداره...

-پس...
-پس‌... وانمود کردم تا قصد دارم رن و سارانگ رو ازش بگیرم...تا کمی تنبیه بشه... تا راجب احساسش به این بچه ها مطمعن بشه... تا تمام تلاشش رو بکنه که حادثه ی دیگه ای اتفاق نیفته...

ووشیان عملا از جاش پرید
-واقعا... واقعا وانگجی قراره...
مینگجو اروم سرش رو به نشونه ی تاکید تکون داد... و ادامه داد

babysitterWhere stories live. Discover now