e31

1.1K 273 21
                                    

تقریبا چهار ساعت از بیرون رفتن وانگجی میگذشت ... هوا دیگه کاملا تاریک شده بود اما هنوز وانگجی برنگشته بود...

شیچن نگرانش بود... برای همین... دنبالش رفت...
هرجایی که ممکن بود وانگجی رفته باشه رو سر زد اما... اون هیچ جا نبود..

شیچن نا امید شده بود و بیشتر از اون نگران... وقتی داشت به سمت ایستگاه پلیس میرفت تا گم شدنش رو گزارش بده..

یه دفعه یاد یه جایی افتاد که هنوز نگشته بود...

بیرون و پشت خونه... یه راه پله ی قدیمی بود که به یه زیرزمین و پناهگاه منتهی میشد...

وقتی بچه بودند... اونجا محل بازی مورد علاقه شون بود تا اینکه یه بار یکی از پله ها زیر پاشون شکست و باعث شد دست شیچن چند ماهی توی گچ بمونه و از اون به بعد از اونجا بترسه...

بعد از اون دیگه اونجا بازی نکرده بودند...
شیچن هنوز هم از اونجا میترسید ولی...

اگه وانگجی اونجا باشه و یه اتفاقی براش افتاده باشه چی؟

برای همین با وجود ترسش از پله ها پایین رفت...
وقتی چراغ اون زیرزمین رو روشن کرد...وانگجی رو دید که یه گوشه نشسته...

خیالش راحت شد...نفس عمیقی کشید و به طرف وانگجی رفت و کنارش نشست
-اینجا چی کار میکنی؟

وانگجی جواب نداد..
شیچن یکم فکر کرد و بعد گفت
-چیه؟ نکنه میخواستی تا ابد اینجا با موش ها و سوسکا زندگی کنی؟ یا شایدم میخواستی دوباره بچه شی؟

وانگجی نگاهش نکرد..
شیچن یکم فکر کرد و بعد کمی چشم هاش رو ریز کرد و گفت
-یا شایدم انتظار داشتی دوباره بیفتم؟

وانگجی هوم ارومی گفت که بعد سریع جلوی دهنش رو گرفت
شیچن خندید و بغلش کرد

بعد گفت
-اگه اینطوری میشد که... خیلی بد میشد میدونی چرا؟
وانگجی اروم گفت
-نه...بد نمیشد... اینطوری توی خونه میموندی و با اون ازدواج نمیکردی...اینجوری تنهام نمیذاشتی...

شبچن محکم تر وانگجی رو بغل کرد و گفت
-من هیچ وقت تنهات نمیزارم... ازدواج به این معنی نیست که...
-چرا هست..

به شیچن نگاه کرد و گفت
-نمیشه...همه چیز همینطوری که هست بمونه؟ خودمون سه تا... هیچ وقت از هم جدا نشیم...

شیچن سر وانگجی رو نوازش کرد و گفت
-باشه... بیا فکر کنیم همینطور بشه... چند سال بعد...عمو... بعدش هم ممکنه یکی از ماها...اونوقت اونی که میمونه... خیلی تنها میشه نه؟

وانگجی اخمی کرد و چیزی نگفت
-وانگجی... منو ببین... همه چیز تا ابد اینطوری که الان هست نمیمونه...بعدشم... من...من همچنان پیشت میمونم... زیاد میام پیشت ...قول میدم...

وانگجی نگاهش کرد و‌ گفت
-بازم...
شیچن بلند شد و دست وانگجی رو گرفت و بلندش کرد و گفت
-بیا بریم... عمو نگرانه...تو خونه بیشتر حرف میزنیم...خوب؟

babysitterWhere stories live. Discover now