بیمارستان اطلاعات تماسی از مینگجو نداشت و یی فان هم شماره ای ازش نداشت تا بهشون بده...
در نتیجه... وقتی وانگجی بیدار شد... اون باید این کار رو میکرد...اما... وقتی بیمارستان نتونست تا باهاش تماس بگیره... وانگجی مجبور شد خودش این کار رو بکنه...
بعد از چند بار زنگ خوردن و جواب ندادن... مینگجو بلاخره گوشیش رو برداشت...
-چیزی شده وانگجی؟وانگجی صدای خواب آلود مینگجو رو تشخیص داد...
کاملا واصخ بود!
اون هیچی نمیدونست...اگه بیدار بود ... احتمال داشت که اخبار رو تماشا کرده باشه اما حالا...
نمیدونست چطور باید براش بگه و وقتی که قطع کرد هم...نمیدونست دقیقا چی بهش گفته...
مینگجو پنج دقیقه ی بعد بیمارستان بود... وانگجی اجازه داد که دکتر و پرستار های بیمارستان براش توضیح بدن که چی شده...
خودش هم تنها کاری که تونست انجام بده این بود که از کمی دور تر تماشاش کنه...
#
دکتر اجازه نداده بود تا حتی اونها رو ببینن... و خیلی زود بدن هاشون رو برای سوزوندن فرستاده بود...
وانگجی و مینگجو توی راهرو نشسته بودند... هیچ کدوم نمیدونستند که الان باید چی کار کنند... یی فان برگشته بود خونه و قبول کرده بود چند روزی همراه تاعو مراقب رن و سارانگ باشه...
و بعد از اون...
پایان فلش بک
وو شیان آروم سری تکون داد و گفت
-پس... اینطوری...بوده...
وانگجی به پشتی نیمکت تکیه داد و چشم هاش رو بست... و ادامه داد-به یاد اوردن آی...واقعا سخت بود... فکر کردن به اینکه... اگه اون روز یکم باهاش مهربون تر بودم... اگه بغلش کرده بودم و میگفتم که چیزی نیست و آرومش میکردم... الان احتمالا زنده بودند... باعث میشه قلبم درد بگیره...
ووشیان چند دقیقه ای توی سکوت نگاهش کرد و بعد از چند دقیقه بلاخره گفت
-که اینطور...سکوت نسبتا سنگینیی پیش اومد تا اینکه ووشیان یاد سوالی افتاد که از روز اولی که کارش رو به عنوان پرستار رن و سارانگ شروع کرده بود قصد پرسیدنش رو داشت اما نمیخواست وانگجی رو موذب کنه برای همین هیچی نمیگفت...
پس پرسید
-اما...همسر برادرت... چرا خودش مراقب رن و سارانگ نبوده؟ چرا اونها... پیشت بودن؟ و چرا گفت الانم میخواد اونها رو به کس دیگه ای بسپاره؟وانگجی نفس عمیقی کشید و توضیح داد
-اون روز توی بیمارستان... بهم گفت که... دلیل اونقدر عمیق خوابیدنش... که حتی با زنگای بیمارستان و من بیدار نشده بوده... چی بوده...
YOU ARE READING
babysitter
Fanfictionوقتی که ووشیان اونقدر از در اوردن پول نا امید شده بود،ناگهان یه شغل بهش پیشنهاد شد!مراقبت از دوقلو های شیطون سه ساله!ووشیان این شغل رو سریع قبول کرد.اما مراقبت از اون دوقلو ها با وجود پدر شون راحت نخواهد بود.یا شاید هم؟