e14

1.5K 371 75
                                    

ووشیان وقتی به خودش اومد عقب کشید و سریع از جاش بلند شد و از اتاق بیرون رفت و در رو پشت سرشبست...

به محض بستع شدن در... وانگجی چشم هاش رو باز کرد و خیلی اروم نشست...

صورتش داشت میسوخت و مساله اینجا بود که نمیدونست از تب عه یا خجالت!...

چند تا نفس عمیق اروم ترش کرد...
دوست داشت بلند شه و بیرون بره یکم هوا بخوره و کمی هم آب بنوشه اما... ترسید ووشیان بفهمه که خواب نبوده...

برای همین دوباره دراز کشید و ساعدش رو روی چشم هاش گذاشت...

احساس خستگی هم داشت...برای همین خیلی طول نکشید که خوابش برد...

صبح وقتی بیدار شد... نگرانی اینکه وقتی ووشیان بفهمه اون بیدار بوده چه رفتاری میکنه باعث شد که حتی یک کلمه هم حرف نزنه...

روز ها پشت سر هم میگذشتند...
وانگجی خیلی زود بعد از یه مدت گیج بودن به این نتیجه رسید که احساساتی داخلش شکل گرفته...
البته...راجب اسم این احساس مطمعن نبود...
احساس نیاز؟ وابسطگی یا عشق؟

اما از اون طرف ووشیان بعد از اون بوسه... زیاد با خودش دو دوتا چهار تا کرده بود...
درسته...

وانگجی ادم مشهوریه و نسبتا پولداره...
اما اون... یه ادم خیلی وابسطه ای عه و این اصلا ویژگی خوبی نیست!

اگه بعدا باعث دردسر بشه چی؟
ایا احساسش اونقدر قوی هست که بتونه علاوه بر بازی کردن نقش یه مادر برای اون دوتا بچه برای وانگجی هم تقریبا همین نقش رو بازی کنه؟

بعد از مشورت با عمو جیانگ... صاحب خونه ش ... و بعد از تقریبا دو هفته بی خوابی و فکر به این نتیجه رسید که بعله... حاظره... و میتونه...

حالا فقط یه مشکل می موند... اون به زور دو ماهه که وانگجی رو میشناسه! چطور باید اعتراف کنه؟
شاید بهتر باشه فعلا هیچی نگه و کمی به رابطه شون زمان بده...

درسته زمان همه چیز رو حل میکنه...

#

تقریبا سه روز تا کریسمس مونده بود و مثل هر خانواده ی دیگه ای... وانگجی یه درخت کریسمس توی پذیرایی خونه گذاشته بود و وسایل تزیینی رو هم کنارش گذاشته بود تا سر وقت تزیینش کنه...

اما خب این وقت... انگار حالا حالا ها قرار نبود برسه تا اون روز...

الان دقیقا دو ماه از اومدن ووشیان به اون خونه میگذشت و رفتار های بچه ها و وانگجی باهاش... مثل یه عضو خانواده بود بود...

ووشیان توی تزیین درخت و کمک وانگجی میکرد و خرید های لازم رو انجام میداد و وانگجی هم بافی خونه و پخت غذا...

همه چیز همونطوری بود که باید باشه نه؟
و صبح روز کریسمس..

ووشیان و وانگجی غذا ها رو آماده کردند و بچه ها هم... منتظر جشن و دریافت کادو به درخت زل زده بودند...

babysitterWhere stories live. Discover now