e9

1.6K 411 72
                                    

بعد از مراسم...حال وانگجی خیلی بهتر شده بود...ووشیان هم از این بابت خوشحال بود...

این خیلی خوب بود که بعد از گذشت فقط یک هفته حسابی به این خانواده کوچیک و عجیب عادت کرده...و خیلی خوب بود که میدید همه چیز خوبه...

از پنجره بیرون رو نگاه کرد...
بارون می اومد...

ووشیان با خودش فکر کرد اگه بچه ها بارونی بپوشن و بعد از چند دقیقه برگردن و بلافاصله دوش بگیرن و خودشونو خشک کنن احتمالا مریض نمیشن...

پس ایده ی بدی نبود اگه برای قدم زدن و لذت بردن از این هوای خوب بیرون برن نه؟

ووشیان به طرف بچه ها برگشت
-خب پسرا! نظرتون چیه بریم بیرون؟
بچه ها به ووشیان نگاه کردند
رن پرسید
-بیلون؟

وانگجی سرش رو به معنی اره تکون داد و گفت
-خیلی دور نمیریم... بارونی هاتونو میپوشیم و یکم جلوی خونه و تو حیاط قدم میزنیم و بعد برمیگردیم...

بچه همچنان با نگاه عجیبی توی چشم هاشون به ووشیان زل زده بودند که بلخره ووشیان تسلیم شد و بخش مورد علاقه بچه ها رو گفت
-میتونین تو چاله های اب هم بپرین...

سارانگ پرسید
-چلپ چلپ؟
ووشیان خندید و گفت
-دقیقا... حالا بریم؟

نیازی به پرسیدن نبود از بالا پایین پریدن بچه ها معلوم بود دوست دارن بیرون برن و توی این هوای پاییزی توی چاله های اب بپرن...

خیلی زود ووشیان بچه ها رو اماده کرد و همین که بیرون از خونه اومد...متوجه شد تنها کسی نیست که فکر بیرون بردن بچه ها به سرش زده...

درست همون موقع که ووشیان در بیرونی خونه رو بست... یه نفر... یه پسر که تقریبا هم سن و سال ووشیان بود با دوتا بچه ی کوچیک تقریبا هم سن رن و سارانگ از خونه ش یعنی خونه ی کناری وانگجی بیرون اومد...

وقتی ووشیان و بچه ها رو دید براشون دست تکون داد و به طرفشون رفت...

ووشیان گیج بود و با دیدن اون پسر که بهشون نزدیک میشه نگران شد...

اون پسر قطعا همسایه وانگجی بود و باید خوب رفتار میکرد ولی...
دقیقا چجوری باید خوب رفتار میکرد؟

اصلا... نکنه اون این ماجرا رو که ووشیان بچه ها رو بیرون اورده به وانگجی لو بده؟

تو همین فکر ها بود که پسر جلو اومد و گفت
-سلام! تو باید پرستار رن و سارانگ باشی! از آشناییت خوشبختم اسم من تاعو عه و این ها هم بچه هامن... تمین و تیفانی...

ووشیان‌ نگاهشون کرد... دختر بچه یکم خجالتی وار به تاعو چسبیده بود اما پس بچه همون لحظه هم داشت با رن و سارانگ حرف میزد...

ووشیان لبخندی روی لبش نشوند و گفت
-منم وی ووشیان هستم...
بعد دوباره به بچه ها نگاه کرد و گفت
-انگار پسر ها همین الان هم با هم دوست شدن...

babysitterWhere stories live. Discover now