e44

942 210 22
                                    

سارانگ تمام شب رو به سقف زل زده بود و به نبودن برادرش فکر میکرد...

الان یه جورایی پشیمون بود که رن رو برای برگشتن به عروسی ترغیب کرده...
اما دیگه... کاری بود که کرده بود مگه نه؟

الان باید تمرکزش رو روی اون تلسم میگذاشت... باید باطلش میکرد‌...

به هر قیمتی که بود...برای قرن ها اون طلسم به اندازه کافی قربانی گرفته بود... دیگه بس بود!

#

دو هفته بعد

تیفانی به پشتی صندلی تکیه داد و گفت
-خوب بود‌...
رن نفس راحتی کشید
-خب خدا رو شکر!

تیفانی یه لحظه چشم هاش رو بست و بعد گفت
-اوه...میدونی یهو دلم چی خواست؟
رن نفسش رو حبس کرد و تو دلش گفت
-دوباره!

تیفانی ادامه داد
-کوکی با چیپس های شکلاتی!
رن نفسش رو بیرون داد...حداقل این یکی راحت بود...
-باشه...الان میرم میگیرم...

چهره ی تیفانی تو هم رفت
-نه نه! اون بیرونیا بد مزه ن!

رن دیگه نزدیک به گریه بود...گفت
-میخوای من درست کنم؟!
-اوهوم! میدونی...وقتی بچه بودم... مامانم همیشه برام درست میکرد...
زبونش رو روی لب هاش کشید و گفت
-اوممم خیلی دوست دارم دوباره مزه شو بچشم...

رن نالید
-اما من بلد نیستم چطوری باید درست کنم! بعدش هم...نمیدونم اون چی توش میریخته که!

تیفانی نگاهش کرد و لب هاش رو جلو داد و اروم گفت
-باشه...
بعد هم دستش رو روی شکمش کشید...

رن اهی کشید و گفت
-باشه... سعی میکنم درست کنم...ولی خواهشا اسون بگیر!
و بعد وارد آشپزخونه شد...
تیفانی خندید و گفت
-باشه سعی میکنم...

اگرچه حتی یه درصد هم کوتاه نیومد...رن تقریبا ۱۵ بار کوکی های پخته شده رو همراه مواد خامشون دور ریخت تا بلاخره تیفانی مزه شون رو تایید کرد

-هوم...تقریبا شبیه شده... ولی عب نداره ما قبول میکنیم..
و بعد هم رن رو بغل کرد...

رن لبخندی زد...اگرچه زیاد طول نکشید چون تیفانی گفت
-بغلم کن....بریم تو اتاق پاهام درد میکنن...
رن باشه ای گفت و تیفانی رو روی دست هاش بلند کرد...

#

سارانگ کمی دست نوشته ها رو زیر و رو کرد... بلاخره که چی؟
باید یه چیزی پیدا بشه!

اون میتونست... باید راهی برای باطل کردن این نفرین پیدا میکرد...
باید!

#

تیفانی غر غر کنان در رو باز کرد و بدون اینکه رن رو نگاه کنه گفت
-مگه تو کلید نداشتی؟

رن خندید
-منو ببین...
تیفانی برگشت و اولین چیزی که دید سگ سفید رنگ توی بغل رن بود...

ذوق زده به طرف رن رفت و سگ رو از بغلش گرفت...
همونطور که سگ رو نوازش میکرد به اتاق رفت...
رن هم پشت سرش وارد شد... از اون به بعد یه چیزی عوض شد...
اما نه اونطوری که رن تو ذهنش بود!

تیفانی حالا دیگه تمام توجه های مثبتی که بهش داشت رو به اون سگ میکرد!

رن عملا تبدیل شده بود به خدمتکار خونه... حالا باید کار های اون سگ رو هم میکرد...
علاوه بر اون باید دنبال یه شغل هم میگشت...

پدرش قول داده بود تا یه سال کمکشون کنه و ماهیانه بهشون پول بده بعد از اون...
باید یه راهی پیدا میکرد که هم همسر و بچه ی توی راهش اسایش داشته باشن هم خود بدبختش!

تا حالا توی عمرش پشیمون تر از هیچ کاری نبود...
اخه کاندوم رو برای چی اختراع کرده بودند پس؟!

ولی الان دیگه پشیمونی فایده نداره... سه ماه اینده رو.. باید بیگاری بکشه ...
احتمالا بعد از تولد وضع بد تر بشه ولی...رن الان میخواست مثبت فکر کنه!

#

سارانگ دست نوشته ها رو مرتب جلوش چید تا اینکه به یه چیزی رسید... این صاحب اصلی... داستانی رو قبل از شروع نفرین تعریف کرده پس شاید با دوباره و دوباره خوندن داستان موفق بشه که راه حل باطل کردن نفرین رو پیدا کنه...

معلم هاش توی بچگی همیشه میگفتند نصف راه حل و نصف جواب توی خود سواله... پس شاید اینجا هم حداقل نصف راه حل اینجا باشه..

برگه ی اول رو برداشت و شروع به خوندن کرد...
طبق چیزی که فهمیده بود..

نویسنده داستان... همسری داشته که اونو ترک کرده و این باعث بیماریش شده... در نهایت... اون همسر پیشش برمیگرده ولی امیدی برای خوب شدنش نبوده...

پس برادرش با یک شیطان ترد شده قرار دادی میبنده و در اضای یه چیزی...‌ باقی عمر اونو به برادرش یعنی همین نویسنده میده... در نهایت.. برادره میمیره...و نویسنده نجات پیدا میکنه...

اما برادر نویسنده... همسری داشته که پا به ماه بوده و نویسنده نمیتونسته همچین فداکاری ای رو از برادرش قبول کنه...

در نتیجه به دیدن اون شیطان میره و ازش میخواد زندگی برادرش رو برگردونه...وقتی شیطان قبول نمیکنه باهاش مبارزه میکنه... ولی این شیطان رو عصبانی میکنه و باعث شروع نفرین میشه...

نویسنده چیز بیشتری از ملاقاتش با شیطان به یاد نمی اره... اما چند روز بعد... همسر برادرش دوتا نوزاد پسر دنیا میاره و خودش هم هنگام زایمان میمیره... و نویسنده از بچه های برادرش مراقبت میکنه...

اما دقیقا مطابق نفرین ... پسرها بزرگ میشن و یکیشون با دختر مورد علاقه ش اشنا میشه و ازدواج میکنن..

اما زن و شوهر بعد از تولد دومین پسرشون به دلیل یه بیماری مسری میمیرن و بچه ی اونها توسط پسر دوم بزرگ میشه..‌

نویسنده اخر‌ این ماجرا نوشته که نگرانه که حرف های شیطان واقعی باشه و این فقط یه تصادف نباشه!
سارانگ کمی فکر کرد

شیاطین اگه واقعی باشن باید زیاد عمر کنن... درسته؟
پس شاید بتونه اون شیطان رو پیدا کنه‌... اونوقت... شاید بتونه این طلسم رو باطل کنه...
البته... امیدوار بود بتونه..

*******
داستان کامل نوشته شده توی این فیک از فردا اپش شروع میشه😊 و اپ این متوقف😁 اما نگران نباشید ارزشش رو داره!
اسم داستان uncial به معنی دستونشته های قدیمی عه و میتونین توی پیجم ببینیدش💗

babysitterWhere stories live. Discover now