e23

1.2K 307 36
                                    

برگشتن کریس به عمارت پدریش که تمام این سال ها خونه ش‌ بود با خبر شوکه کننده ای همراه بود...

پدرشون به طرز مشکوکی... کشته شده بود...
البته که پدرشون مریض بود اما مرگش به این صورت... شوک بزرگی برای همه بود...

البته...برای همه بجز کریس!

اون دقیقا قاتل پدرش رو میشناخت...

اون شخص درست رو به روش نشسته بود و پا رو پا انداخته بود...

کریس در جریان بود ماجرا چیه...
این یه رسم تو خانواده هایی شبیه خانواده خودش بود...
جانشین بعدی پدر اونو میکشه!

و کای.. الان جانشین پدرشون بود!

و این یعنی... کریس الان فقط باید یه گوشه مینشست و انتظار مرگ رو میکشید...

اما...

کریس اصلا همچین قصدی نداشت...

پس بلافاصله بعد از مراسم سراغ برادرش رفت...
-باید حرف بزنیم...

کای ابرویی بالا انداخت
-قربان! یادت که نرفته؟ من الان ارباب هستم!

کریس چشم چرخوند و گفت
-نه یادم نرفته... اتفاقا... راجب همینه...
کای سری تکون داد
-میشنوم!

کریس رو به روش نشست و گفت
-طبق رسوم...تو باید منو با کشتنم حذف کنی... تا مبادا بخوام  بکشمت و مقامت رو به دست بیارم...

کای پوزخندی زد و گفت
-خب؟
کریس نفسش رو فوت کرد و ادامه داد
-خودت میدونی که... من اینو نمیخوام... من نمیخوام ارباب این دم و دستگاه باشم... یه زندگی عادی میخوام... همیشه میخواستم...

کای زد زیر خنده و بعد از مدتی خندیدن گفت
-ببخشید ولی... یه زندگی عادی؟ شوخیت گرفته؟

کریس کاملا جدی جواب داد
-نه...
کای لبخندش رو جمع کرد و گفت
-بزار ببینم درست فهمیدم یا نه... تو میخوای من جونت رو بهت ببخشم تا بری و گورت رو گم کنی و با معشوقه ت یه زندگی عادی داشته باشی؟

-آره...
کای سری تکون داد و گفت
-باشه... اما یه شرط داره!
کریس نگاهش کرد

کای ادامه داد
-من یه مقدار پول هم بهت میدم تا بری و یه گوشه ای برای خودت زندگی کنی اما اینو بدون! به نفعته که خوب قایم شی چون..اگه راجبت بشنوم... زنده ت نمیزارم!

کریس سری تکون داد
-قبوله...
و بعد از اتاق کای بیرون اومد و مشغول جمع کردن وسایلش شد وقتی از اتاق بیرون اومد... یه چمدون پر از پول جلوی اتاقش بود..

#

اولین کاری که کریس انجام داد عوض کردن اسمش بود و اسمش رو از اسم "کریس دراگومیر" به "وو یی فان" تغییر داد...

و بعد... یه خونه ی متوسط خرید و با باقی پولش یه سری وسایل ...

حالا اون و تاعو میتونستند از زندگی آزادشون لذت ببرن...یی فان خیلی زود یه شغل توی صدا و سیما پیدا کرد به عنوان تصویر بردار...

این شغل رویاهاش بود و وقتی قبول شد واقعا خوشحال بود...

اون و تاعو... توی خونه شون واقعا خوشحال بودند و همسایه هاشون هم آدم های خوبی به نظر میرسیدند...

یه روز تاعو... خیلی اتفاقی با یکیشون آشنا شد...که این آشنایی... پایه ای برای دوستی آینده ش با اون خانواده شد...

وقتی که داشت از خرید برمیگشت دختر بچه ی کوچیکی رو دید که گیج توی خونه ش وایساده بود...

آخ ارومی گفت و متوجه شد علاوه بر اصرار های یی فان در رو درست نبسته اما... اون بچه دیگه کی بود؟
بچه وقتی تاعو رو دید بلند زیر گریه زد و تاعو هم به طرفش رفت و بغلش کرد
-هی کوچولو چرا گریه میکنی؟

-هونه فلگ کلده
و دوباره گریه کرد
تاعو لبخندی زد این بچه احتمالا خونه رو اشتباه گرفته...

اروم بلندش کرد و اشک هاش رو پاک کرد و بیرون رفت و خیلی زود اون بچه ذوق زده دست هاش رو به طرف شخصی که داشت با عجله به طرفشون می اومد دراز کرد و گفت
-عمو!

اون شخص بچه رو از بغل تاعو گرفت و رو به تاعو گفت
-ممنونم...فقط یه دقیقه...حواسم ازش پرت شد!

و رو به اون بچه گفت
-یه دفعه کجا رفتی آی؟
دختر بچه خندید و انگشتش رو توی دهنش کرد...

تاعو توضیح داد
-فک کنم فقط خونه رو گم کرده بود... من همسایه بغلیتون هستم...

و به خونه ش اشاره کرد و گفت
-خب... یه جورایی شبیه همن و منم در رو درست نبسته بودم... معذرت میخوام...
اون پسر سری تکون داد و گفت
-ممنونم که...اوردینش نمیدونم اگه برادرم می اومد باید چی بهش میگفتم...

صدای شخص سومی گفت
- خب وانگجی...دقیقا چی رو باید بهم میگفتی؟

وانگجی خیلی زود کنار رفت و تاعو موفق شد صاحب صدا رو ببینه... چند دقیقه ای سکوت بینشون بود تا اینکه بلاخره تاعو همه چیز رو تعریف کرد...

پسر تازه وارد فقط به برادرش نگاه کرد و گفت
-یعنی ده دیقه نمیتونم تنهاتون بزارم؟
بعد هم آهی کشید و گفت
-خیلخوب حالا...

و به طرف تاعو برگشت و گفت
-شما با ید همسایه جدید باشید...
تاعو لبخندی زد و گفت
-بله من تاعو هستم...

اون پسر سری تکون داد و گفت
-من هم شیچن هستم و ایشون... برادرم وانگجیه... شماها... با هم همسایه هستید ...

و لبخندی زد ...
تاعو هم متقابلا خندید‌...
شیچن دخترش رو از وانگجی گرفت و گفت
-فکر کنم دیگه بهتره بری و به کارت برسی وانگجی ممنون که مراقبش بودی...

وانگجی هوم آرومی گفت و وارد خونه شد ... تاعو هم بهتر دید که به خونه برگرده پس خداحافظی کرد  و به طرف خونه ش راه افتاد

پایان فلش بک

یی فان خونه ی جدیدی توی شهر دیگه ای پیدا کرد و بلافاصله اونجا رو خرید و خونه ی خودش رو هم اجاره داد...

شاید چند وقت دیگه... میتونست به این خونه برگرده... اون این محله و همسایه هاش رو دوست داشت و اونقدری هم پول داشت که بتونه خونه ی تازه ای بخره...

و بعد به شبکه ای که توش کار میکرد رفت و فرم انتقالی گرفت...

کار دیگه ای جز تصویر برداری بلد نبود...باید همین کار رو ادامه میداد و آخر سر هم با بیمارستان هماهنگ کرد... فردا تاعو رو به بیمارستان دیگه ای منتقل میکردند...

کریس وقتی به خونه برگشت...با کمک زنی که استخدام کرده بود وسایل خونه رو جمع کرد... دیگه... وقت خداحافظی بود

babysitterWhere stories live. Discover now