e6

1.7K 439 66
                                    

وانگجی خیلی اروم از جاش بلند شد و نشست... هنوز سرگیجه داشت... اما نمیخواست بازم بخوابه... از خوابیدن خسته شده بود...

به تقویم روی میز نگاه کرد...اما همین نگاه کردن به اون روز هم باعث شد سرش نبض بزنه...

نمیخواست به دو روز دیگه فکر کنه اما...
یه جورایی...
نمیتونست اونو از سرش بیرون کنه...
حتی توی خواب هاش هم...

گلوش میسوخت... پس دستش رو دراز کرد تا لیوان اب رو از روی میز برداره اما اون لیوان از دستش افتاد... خوشبختانه لیوان نشکست اما اب داخلش روی زمین ریخت...

میخواست خم بشه و اونو برداره اما واقعا اونقدری جون نداشت که این کار رو بکنه پس دوباره دراز کشید و سعی کرد به سوزش گلوش بی توجه باشه و دوباره بخوابه...

خیلی وقت بود که اینطوری مریض نشده بود... در اصل اخرین بار رو به یاد نمی اورد!
فکر کرد اصلا...
این اخرین بار واقعا کی بود؟

درسته... باید خیلی وقت پیش بوده باشه چون...
برادرش کسی بود که اون بار...مراقبش بود...
اینو خوب به یاد داشت!

اصلا...همین الان داشت خوابش رو میدید...

برادرش کنارش نشسته بود و سرش رو نوازش میکرد...

اهی کشید...
اروم چشم هاش رو بست...
چی میشد این... حقیقت داشت؟

با این فکر ها...
خیلی زود دوباره خوابش برد...

#

ووشیان به ساعت نگاه کرد... بچه ها دوباره بعد از اینکه مطمعن شده بودند که ووشیان رازشون رو به عموشون نمیگه پشت در برگشته بودند...

تقریبا یه ساعتی هم بود که به در زل زده بودند...

اینطوری نمیشد!
باید یه کاری میکرد!

یه دفعه فکری به سرش زد ...پس صداشون زد
-رن... سارانگ بیاین اینجا... میخوام یه چیزی بهتون بگم!

بچه ها به ووشیان نگاه کردند... اما از جاشون تکون نخوردند!

ووشیان اهی کشید و نزدیک تر اومد و کنارشون نشست
-دوست دارین... یه کاری کنیم تا عموتون زودی خوب بشه؟

بچه ها مشتاق سرشون رو تکون دادند
ووشیان لبخندی زد و بلندشون کرد و بعد دستشون رو گرفت و به طرف آشپزخونه برد...
سارانگ به اشپز خونه نگاه کرد و گفت
-گژا؟

ووشیان بلندش کرد و اونو رو اپن اشپزخونه نشوند...
-تقریبا‌‌‌‌...قراره برای عموتون سوپ و دارو درست کنیم!
رن نگاهش کرد
-دالو؟

-اوهوم! یه چیزی که بهش بدیم بخوره تا خوب بشه...
یه لیمو که قبلا از تو یخچال برداشته بود رو نصف کرد و با یه لیوان دست رن داد و گفت
-سعی کن اب این لیمو رو بگیری و بریزی تو لیوان تا من و سارانگ با هم سوپ درست کنیم...

babysitterWhere stories live. Discover now