e11

1.7K 411 193
                                    

صبح... وقتی ووشیان چشم هاش رو باز کرد واقعا شوکه شد...

اون کنار لان وانگجی خوابیده بود...
اما چیزی که بیشتر شوکه ش کرد این بود که اون... داشت توی خواب گریه میکرد...

سعی کرد دستش رو تکون بده که متوجه شد وانگجی اونو سفت توی دستش گرفته پس... نفس عمیقی کشید و بعد دست دیگه ش رو دراز کرد و صورت وانگجی رو نوازش کرد و اشگ هاش رو پاک کرد...

این کار باعث شد وانگجی همونطور که چشم هاش بسته س اونو محکم بغل کنه...

ووشیان هم یکم دردش گرفته بود و هم یکم شوکه بود پس سعی کرد خودش رو از بغل وانگجی نجات بده...

این وول خوردنا... وانگجی رو بیدار و هشیار کرد...
وانگجی چند ثانیه ای به ووشیان که هنوز تقریبا تو بغلش بود نگاه کرد و بعد از جاش پرید و روی تخت نشست...

ووشیان هم کلافه نفس عمیقی کشید و نشست
-هی... جن ندیدی که... این رفتارت اصلا درست نیست اونم بعد از اینکه دیشب وادارم کردی که باهات بخوابم!

وانگجی اروم به خودش و بعد به لباس های ووشیان نگاهی انداخت و با لحن بی جونی گفت
-من... وادارت کردم....باهام بخوابی؟

ووشیان که متوجه شد وانگجی چه اشتباهی کرده گفت
-ذهن خرابت رو جمع کن! فقط دستمو گرفتی و نذاشتی برم سر جام بخوابم و وادارم کردی باهات تو این تخت فسقلی بخوابم!

وانگجی نفسش رو که حبس کرده بود اروم فوت کرد...

ووشیان از جاش بلند شد و یه سر به اتاق بچه ها زد... هنوز خواب بودند پس پیش وانگجی برگشت...
وانگجی روی تخت نشسته بود و به نظر تو فکر بود..
ووشیان کنارش روی تخت نشست و گفت
-دیشب... یه حرفایی زدی‌‌...

وانگجی نگاهش کرد... ووشیان ادامه داد
-گفتی که چقدر از آیلین و مینگجو متنفری... گفتی که اونا خانواده ت رو ازت گرفتن...

وانگجی نگاهش نکرد و فقط هوم ارومی در تایید حرفای ووشیان زد..
خب... اون ادمی نبود که دروغ بگه... اون واقعا از اون دو نفر متنفر بود...

ووشیان وقتی تایید وانگجی رو شنید ادامه داد
-چند دقیقه قبل از بیدار شدنت هم... داشتی گریه میکردی... میگم... میخوای راجبش حرف بزنی؟ من ... شاید کمک آنچنانی ای از دستم برنیاد اما حداقل ... با حرف زدن راجبش اروم میشی...

وانگجی ساکت موند و ووشیان... انتظار نداشت وانگجی شروع به حرف زدن کنه... پس چیزی نگفت و اصراری نکرد‌..

توی سکوت همونجا کنار وانجی نشسته بود که یک دفعه وانگجی بی هیچ مقدمه ای گفت
-گاهی وقتا... آرزو میکنم میشد زمان رو منجمد کرد... مثل توی یه عکس... اما...

ووشیان نگاهش کرد...
وانگجی ادامه داد
-من... هیچ وقت نمیخواستم که چیزی تغییر کنه... از وقتی که یادمه... همیشه ما سه تا بودیم...

babysitterWhere stories live. Discover now