ووشیان وحشت زده و شوکه گفت
-صبر کن... نکنه کسی که تصادف کرده پدر رن و سارانگ...تاعو سرشو به معنی نه تکون داد
-نه... یعنی... نمیدونیم کسی که تصادف کرده کیه... ولی فکر نکنم اون باشه... مساله اینه که...اما قبل از اینکه تاعو جمله ش رو تموم کنه... ووشیان تقریبا متوجه شده بود ماجرا چیه...
اروم گفت
-اوه...تاعو ادامه داد
-چهار ماه پیش... یه همچین موقع هایی بود که من مراقب رن و سارانگ بودم تا یی فان و وانگجی برای گزارش یه تصادف برن...و وقتی زمانی که باید برنگشتن... من خب نگران شدم و به یی فان زنگ زدم و متوجه شدم که برادر وانگجی ...کسی بوده که...توی اون تصادف...کشته شده...
ووشیان سری تکون داد... اما تاعو همچنان ادامه داد
-وانگجی... اولش به کسی چیزی نگفت... نمیفهمم چرا نگفت... اما خب... هیچ کس نمیدونست کسی که توی تصادف کشته شده برادر وانگجیه...برای همین شبکه وادارش کرد از تو بیمارستان گزارش کنه...
و وقتی گزارش تموم شد... یعنی... یی فان بهم گفت که وقتی دوربین خاموش شد و خواست به وانگجی بگه که کارت خوب بود...که اون جلوی چشم هاش از حال رفت و وقتی همه ی کارکن های شبکه به طرفش رفتن...دیدن که تب کرده...
ووشیان دهنش رو باز کرد تا چیزی بگه اما کلمه ای پیدا نکرد و خیلی اروم دهنش رو بست
تاعو واکنش ووشیان رو که دید لبخندی زد و گفت
-بعد از اون ماجرا... دوبار تاحالا تصادف اتفاق افتاده و وانگجی گزارشگرش بوده... نمیدونم... فکر کنم اون لحظه که گزارش مرگ برادرش رو کرده براش تداعی میشه...ولی...ییفان میگه همیشه وقتی بهش زنگ میزنن و وقتی گزارش رو میگیرن رنگش مثل گچ دیوار سفید شده... و تب هم میکنه...
تا قبل از اینکه بیای... من و یی فان میومدیم اینجا تا مراقبش باشیم ... و الان هم حس کردم کمک میخوای برای همین اومدم...
ووشیان سری تکون داد...
به توضیحات تاعو فکر کرد... باید خیلی دردناک بوده باشه...این مدت دیگه اینو به صورت واضح فهمیده بود که وانگجی... همونقدر به برادرش وابسطه بوده که رن و سارانگ بودن...
و حتی تصور اینکه بخوای... جلوی دوربین گزارش کنی که... همچین فردی که اونقدر بهت نزدیکه مرده...
اونقدر غرق فکر بود که نفهمید کی سارانگ بیدار شد و از اتاقش بیرون اومد و مشغول نقاشی کردن با تمین که اون هم معلوم نبود کی بیدار شده شده بود!
به طرفشون رفت و پرسید
-هی بچه ها چی میکشین؟
جفتشون باهم گفتن
-تفلد موبا!
-تفلد!ووشیان خندید و سر جفتشون رو نوازش کرد...نمیخواست از هیچ کدوم بپرسه اون خط خطی های توی صفحه چیه اما...
وقتی تمین نقاشیش رو بلند کرد و برای ووشیان توضیح داد ووشیان فهمید دیگه ناخواسته درگیرش شده و باید بشینه و گوش بده بدون اینکه فرق بذاره!
تمین به چهار تا دایره ای که با مداد شمعی سیاه کشیده بود اشاره کرد و گفت
-ماما و بابا و تی تی و من!و بعد به دایره های رنگی اشاره کرد و گفت
-کی ک! کاو ! کاو!وشیان متوجه شد که تمین خانواده ش و کیک و کادو هاش رو کشیده... به نقاشی سارانگ نگاه کرد... اونم تقریبا همین چیزا رو کشیده بود منتها مشخص بود برای ادم ها خط کشیده بود...
سارانگ اشاره کرد و گفت
-عمو! شی گه! ماما! بابا! رِ! آی!مَ!
ووشیان وقتی سارانگ سعی میکرد بقیه چیزا رو توضیح بده با خودش فکر کرد آی کیه ؟یعنی از دوست های رن و سارانگ بوده؟ شاید هم دوست خیالیش یا همچین چیزیه...
همون موقع در باز شد و ووشیان صدای ییفان رو شنید که میگفت
-دیگه رسیدیم... ببین... همه چیز خوبه...
تمین که صدای پدرش رو شنیده بود از جاش بلند شد و صدا زد
-بابا!و به طرف جایی که صدای یی فان می اومد دویید...
سارانگ هم دنبالش دویید و وقتی وانگجی رو دید اونم صدا زد
-عمو!و به طرف وانگجی دویید و خودش رو تو بغلش پرت کرد...
وانگجی اونو محکم تو بغلش گرفت و چند باری نفس عمیق کشید...انگار سارانگ هم متوجه حال بد عموش شده باشه از جاش تکون نخورد و تا جایی که میتونست وانگجی رو به خودش فشار داد تا ارومش کنه...
یکم بعد... همونطور که تاعو گفته بود وانگجی ای که تب دار بود توی تختش خوابش برد و یی فان ازش پرستاری کرد و ووشیان و تاعو هم از تمین و تیفانی و رن و سارانگ که دنبال هم می دوییدند و سرخوش بازی میکردند مراقبت میکردند...
و تقریبا اخر شب وقتی که یی فان از اتاق بیرون اومد به ووشیان چند تا نکته ساده گفت و بعد همراه تاعو و تمین و تیفانی به خونه شون رفتن...
رن و سارانگ به ووشیان خیره شدند...
اونا دوست داشتند هنوز بازی کنند...پس ووشیان پیشنهاد داد چطوره همراهش بازی جمع کردن انجام بدن و عملا کمکش کنن تا اتاق رو جمع کنن و خب... موفق هم شد... وقتی که همه چیز سر جاشون قرار گرفت رن و سارانگ اونقدر خسته شده بودند که هردوشون همونجایی که بودند خوابشون رفت...
ووشیان خیلی اروم بغلشون کرد و اونها رو توی رخت خوابشون خوابوند... و بعد رفت تا سری به وانگجی بزنه...
تب وانگجی پایین اومده بود و الان فقط خواب بود...
ووشیان ولی کنارش روی تخت نشست و به چهره ش زل زد...بعد از یکم نگاه کردن تو صورت وانگجی و خیره شدن به لب هاش بدون اینکه بفهمه خم شد و وقتی به خودش اومد داشت لب های وانگجی رو میبوسید!
YOU ARE READING
babysitter
Fanfictionوقتی که ووشیان اونقدر از در اوردن پول نا امید شده بود،ناگهان یه شغل بهش پیشنهاد شد!مراقبت از دوقلو های شیطون سه ساله!ووشیان این شغل رو سریع قبول کرد.اما مراقبت از اون دوقلو ها با وجود پدر شون راحت نخواهد بود.یا شاید هم؟