e30

1.1K 276 53
                                    

مینگجو تمام مدت رفتار شیچن رو زیر نظر داشت...
یه چند روزی بود که به نظر خوب نمیرسید...

فقط یه هفته تا امتحانای پایان ترم مونده بود و این حال بد شیچن... ممکن بود روی آینده ش تاثیر بذاره...

برای همین یه روز وقتی توی دستشویی درحالی که با چهره ی رنگ پریده درحالی که داشت دهنش رو میشست گیرش اورد سعی کرد علت این حال بدش رو بفهمه
-مشکل چیه؟ مریضی؟

شیچن نگاهش نکرد و خواست از کنارش رد شه که مینگجو بازوش رو گرفت
-باید حرف بزنیم..

-من حرفی با یه متجاوز ندارم...
مینگجو پوزخندی زد‌
-داری... چون نمیخوای فیلمی که گرفته رو تو مدرسه پخش کنه...

شیچن نگاهش کرد...
بعد اروم باشه ای گفت... مینگجو لبخندی زد و گفت
-دنبالم بیا‌...

شیچن خیلی اروم و بی حال پشت سرش راه افتاد...
مینگجو اونو از مدرسه بیرون برد‌‌... و یک راست با هم به بستنی فروشی ای که یه جورایی پاتق مینگجو بود رفتند...

مینگجو برای خودش و شیچن بستنی گرفت و بعد کنارش زیر طاقی ساختمون روبه روی بستنی فروشی ایستاد

بعد از اینکه توی سکوت بستنی هاشون رو خوردند مینگجو پرسید
-حالت بهتر شد؟
شیچن اروم جواب داد
-بهترم... فکر نمیکردم...مهربونی کردن هم بلد باشی...

مینگجو سری تکون داد
-اون یه تنبیه بود برای اینکه زیادی پسر خوبی بودی...

شیچن نگاهش کرد و چیزی نگفت...
مینگجو نگاهش کرد و گفت
-حالا... بهم میگی چرا حالت بده؟ یه حدسی دارم که... امیدوارم راست نباشه...

شیچن به طرفش برگشت و گفت
-و اون چیه؟
مینگجو نگاهش کرد و این همون موقع بود که رعد و برق بلندی زد...

شیچن ترسیده به بازوی مینگجو چنگ زد اما چند ثانیه ی بعد وقتی فهمید به چی چنگ زده دستش رو کشید...

هر دو شون چند ثانیه ای همونجا وایسادند...
بلاخره شیچن گفت
-من...مریض نیستم...فقط...
دستش رو روی شکمش گذاشت و گفت
-چیزی که نمیخواستی بهش فکر کنی... الان اینجاست...

مینگجو نگاهش کرد و کمی جلو اومد...
‌-تو واقعا...
-آره... هنوز... هیچ کس راجبش نمیدونه چون... نمیدونم چطور باید بگم... من اصلا... الان آمادگی یه بچه رو ندارم و از طرفی هم...

مینگجو توی سکوت به شیچن نگاه میکرد...که رعد و برق بعدی باعث شد شیچن نا خود اگاه مینگجو رو بغل کنه...

مینگجو هم دستاش رو دور کمر شیچن حلقه کرد و نذاشت مثل دفعه قبل سریع خودش رو عقب بکشه...

وقتی رعد و برق تموم شد و صداش دیگه شنیده نمیشد شیچن خواست از مینگجو قاصله بگیره اما به خاطر دستاش نتونست... پس خیلی اروم سرش رو بلند کرد و به مینگجو نگاه کرد...

مینگجو هم داشت بهش نگاه میکرد...
چند دقیقه ای توی همون حالت موندند تا اینکه بلاخره... اون نگاه به یه بوسه تبدیل شد...

#

شیچن و مینگجو بعد از یه عالمه حرف زدن... بلاخره به یه نتیجه ای رسیدند...
هردوشون... همدیگه رو دوست داشتند...
پس...

تصمیم گرفتند با هم... به خونه ی شیچن برن و این ماجرا رو تعریف کنند...

#

لان چیرن وقتی شیچن رو تو ساعتی که باید مدرسه باشه توی خونه دید تعجب کرد و وقتی که کاری که مینگجو با برادرزاده ش انجام داده بود رو شنید واقعا عصبانی شد و اعلام کرد به هیچ وجه راضی به این رابطه نمیشه...

تا اینکه... مینگجو اون بچه رو مطرح کرد...
لان چیرن ساکت شد...
نمیتونست باور کنه...

عصبانی بود... هم از شیچن و هم از اون پسری که تا حالا جز دردسر برای این خانواده چیزی نداشته...

اگرچه... میدونست شیچن تقصیری نداشته و اون پسر هم قصد داره جبران کنه ولی بازم...

بعد از یه عالم داد زدن سر هر دوشون بلاخره لان چیرن کوتاه اومد و اجازه داد اونها وارد رابطه بشن به یک شرط...

اونم اینکه به محض فارغ التحصیلی مینگجو یه کار پیدا کنه و وقتی شرایط محیا شد ازدواج کنن...

در اصل فکر میکرد اگه اینجوری بگه مینگجو بی خیال شیچن میشه ... شیچن هم قبول میکنه طی یه عمل اون بچه رو از بین ببره... یا حالا اگه هم دنیاش بیاره اونو تنهایی بزرگ کنه...

دراصل مینگجو اول قصد داشت فرار کنه... اما بعد از یک هفته...
حتی یک ثانیه هم نتونست از فکر شیچن بیرون بیاد...

تمام مدت ... اون بوسه...جلوی چشم هاش بود... حتی خواب هاش هم...شامل اون بوسه و اعتراف بعدش میشد!

برای همین... شرط لان چیرن رو قبول کرد!
با پدرش تماس گرفت و ماجرا رو گفت... و جوابش هم یه برام مهم نیست بود...

اما... پدر مینگجو اونقدر ها هم ادم سنگ دل و بی رحمی نبود... توی شرکتش یه شغل به مینگجو داد و مینگجو هم فکر کرد... حالا وقتشه از پولش استفاده کنه!

پس اندازش... اونقدری بود که بتونه دوتا از طبقه های همون خونه ای که جلوی درش‌... اون بوسه شکل گرفته رو بخره!

پس اون دو واحد رو خرید و شروع به بازسازیشون کرد...

مینگجو همیشه ارزوی یه خانواده ی بزرگ رو داشت... پس... دو طبقه رو تبدیل به یه خونه کرد و طبقه ی دوم رو برای اتاق های خونه انتخاب کرد...

اما هیچ حرفی در این رابط به شیچن یا لان چیرن و یا حتی پدر خودش نگفت...

حالا که تصمیم ازدواج قطعی شده بود... فقط یه مساله وجود داشت که باید رفع میشد...
اونم وانگجی بود...

شیچن یه جورایی از واکنش وانگجی میترسید...
دوست نداشت اونو ناراحت ببینه... اما میدونست وانگجی اصلا از این خبر خوشحال نخواهد شد...

عموشون پیشنهاد داد تا این خبر رو به وانگجی بده و اون روز... وقتی وانگجی اخرین امتحانش رو داد و از مدرسه به خونه برگشت... لان چیرن اونو به اتاقش برد و تقریبا سه ساعت با هم صحبت کردند...

وقتی وانگجی برگشت شیچن لبخندی زد و خواست با وانگجی حرف بزنه اما وانگجی بی توجه بهش از کنارش رد شد و از خونه بیرون رفت

babysitterWhere stories live. Discover now