وانگجی بهت زده روی زمین نشست...
رن خودش رو توی بغلش پرت کرد
وانگجی هم شوکه بغلش کرد... هنوز باورش نشده بود... داشت خیال میکرد؟اشک هاش آروم از چشم هاش پایین افتادند...
رن رو محکم تر بغل کرد ... میخواست مطمعن بشه...که خواب نیست...رن هم محکم تر بغلش کرد...
وانگجی بلاخره از رن جدا شد و وقتی که رن اشک های وانگجی رو دید روی صورتش دست کشید
-عمو... گیه نتن باشه؟وانگجی دست رن رو گرفت...
یک دفعه صدای سارانگ رو شنید
-عمو ...وانگجی سرش رو بلند کرد و به مینگجو که سارانگ رو بغل کرده بود و رو به روش وایساده بود نگاه کرد...
اروم بلند شد...
مینگجو سری تکون داد و گفت
-فکر کنم... باید یه سری صحبت جدی داشته باشیم... اما نه اینجا و نه با این اوضاع... برو یکم به خودت برس... ما منتظرتیم...وانگجی از شدت شوک نتونست چیزی بگه پس فقط اروم با تکون دادن سرش موافقت کرد
#
وانگجی اروم روی کاناپه جلوی مینگجو نشست...
ووشیان مشغول بازی و سرگرم کردن دوقلو ها بود تا مزاحم وانگجی و مینگجو نشن...وانگجی بلاخره تحملش تموم شد و گفت
-خوب؟ اینجا...دقیقا چه خبره؟ فکر کردم که گفتی بچه ها از این به بعد... از این به بعد قرار نیست ببینمشون...مینگجو شونه ای بالا انداخت
-هنوزم دیر نیست میتونم... ببرمشون...وانگجی سریع گفت
-نه...نه!من.. من...من فقط گیج شدم...
مینگجو شونه ای بالا انداخت و همه ی چیز هایی که برای ووشیان گفته بود رو برای وانگجی هم گفت... و بعد اضافه کرد
-پس ... فکر کردم تو بهترین کسی هستی که میتونه مراقبشون باشه...اما...وانگجی سریع گفت
-اما؟
-اما... باید قول بدی مراقبشون باشی...باشه؟بهم قول بده دیگه همچین اتفاقی نمی افته...وانگجی گفت
-قول میدم!
مینگجو لبخندی زد و سرش رو به معنی فهمیدن تکوند دادو بعد کیفش رو برداشت و چند تا برگه از توی کیف در اورد و روی میز گذاشتآروم با دستش اوها رو به طرف وانگجی هول داد و گفت
-اینها... برگه های سرپرستیه... با امزا کردنشون... تو رسما سرپرستشون میشی...البته... وقتی من بمیرم هم... این ممکنه به تو برسه اما...اون موقع ممکنه دردسرش بیشتر باشه و این...دوتا کارت با دوتا دفترچه حساب به وانگجی داد و گفت
-اینها... حساب رن و سارانگه...اونها...هرکدوم یه خونه به نام خودشون دارن که الان اجاره دادمشون و اجاره هاشون توی این حساب ها میره...وقتی بزرگ شن... حسابی بهش نیاز پیدا میکنن... و این هم... حسابیه که به اسم توعه... یه جورایی... برای هزینه هاشون توی این سال هاست...
YOU ARE READING
babysitter
Fanfictionوقتی که ووشیان اونقدر از در اوردن پول نا امید شده بود،ناگهان یه شغل بهش پیشنهاد شد!مراقبت از دوقلو های شیطون سه ساله!ووشیان این شغل رو سریع قبول کرد.اما مراقبت از اون دوقلو ها با وجود پدر شون راحت نخواهد بود.یا شاید هم؟