e19

1.4K 333 42
                                    

تقریبا دو ساعت از رفتن شیچن گذشته بود و دوقلو ها هم بیدار شده بودند و سراغش رو میگرفتند...

کم کم دیگه داشت نگران میشد...

اما سعی کرد به اینکه ممکنه اتفاقی افتاده باشه فکر نکنه و بچه ها رو سرگرم کنه...

همونطور که سعی میکرد شیر رو توی لیوان براشون بریزه تا همراه بیسکوییت بخورن تلفنش رو که زنگ میخورد جواب داد
-بله؟

مدیر شبکه با هیجان گفت
-زود باش لان وانگجی یه تصادف نزدیکت اتفاق افتاده... خودت رو برسون اونجا! میخوام اولین شبکه خبری باشیم که اینو گزارش میکنه!

وانگجی لیوان رن رو هم پر کرد و جلوش گذاشت و گفت
-حالا...چی انقدر راجب این تصادف مهم و خاصه؟ من امروز روز تعطیلمه‌...

مدیر شبکه گفت
-تو حاظر شو بیای اونجا میبینی خودت...
وانگجی آهی کشید و گفت
-خیلخوب حاظر میشم...

وقتی لباس هاش رو پوشید زنگ خونه ش به صدا در اومد...

پشت در یی فان بود... و قبل از اینکه بهش فرصت سلام کردن رو بده گفت
-زود باش باید بریم...
-رن...و سارانگ...

یی فان آهی کشید و بچه ها رو که حالا جلو اومده بودند رو بغل کرد و کمی اون طرف تر رفت و اونها رو داخل خونه ش روی زمین گذاشت و صدا زد

-تاعو... لطفا مراقب این دوتا هم باش تا مامانشون بیاد دنبالشون

و بعد دست وانگجی رو گرفت و اونو عملا دنبال خودش کشید ...

#

یی فان دوربینش رو برداشت و همراه وانگجی به طرف صحنه ای که باید گزارش میکردند دوییدند...

هنوز هیچ گزارشگری نیومده بود...همین که به صحنه تصادف نگاه انداخت کاملا مطمعن شد که این خبر میتونه حسابی شبکه شون رو معروف کنه!

وقتی که یی فان داشت دوربینش رو وصل‌ میکرد وانگجی از پلیس ها یکم اطلاعات خواست و اونها هم برگه پیرینت شده ای رو بهش دادند...

توی برگه شرح تصادف از دید شاهد ها که یه پیرزن که توی بستنی فروشی رو به روی صحنه کار میکرد و یه رهگذر داده بودند نوشته شده بود...

بعد از اینکه وانگجی برگه رو خوند احساس کرد یه چیزی... یه جورایی درست نیست...
به صحنه ی حادثه نگاه کرد... اونجا... وسط خیابون ... کمی اون طرف تر از اون همه خون یه عروسک آشنا روی زمین افتاده بود...

وانگجی به طرف اون عروسک راه افتاد اما یه افسر پلیس نگذاشت پاش رو توی خیابون بگذاره...

یی فان متوجه شد و به طرف وانگجی اومد و بازوش رو گرفت
-هی‌‌‌.‌‌.. چی شده؟

وانگجی خودش رو آروم کرد... هزار تا بچه تو این شهر هستند که شبیه اون  عروسک رو دارن و خیلی هاشون هم مادر اومگا دارن... پس...

babysitterWhere stories live. Discover now