مینگجو نفس عمیقی کشید و گفت
-برای اینکه بهتر متوجه بشی... باید برگردم به یکم قبل از آشنایی ما...فلش بک
مینگجوی شش ساله به مرد غریبه ای که رو به روش ایستاده بود زل زده بود...
اون مرد... که خودش رو پدر مینگجو معرفی کرده بود برای ۶ سال تمام هیچ خبری ازش نبود و حالا... درست توی مراسم خطم مادرش سر و کله ش پیدا شده بود و میگفت پدر و سرپرستشه...
برگه هایی هم داشت و به همه نشون داد و همه هم قبول کردن...
ذهن کوچیک مینگجو نمیفهمید یه کاغذ چطور ثابت میکنه دوتا غریبه پدر و پسرن اما... چاره ی دیگه ای نبود... باید از شهری که توش بزرگ شده بود به یه شهر کاملا جدید میرفت... همراه پدرش...
#
تو اولین روز مدرسه جدیدش متوجه شد که این مدرسه... یه چیزی کم داره...
اونم هیجانه!
اوایل... فقط در حد یه شوخی بود...
وسایل بچه ها رو ازشون میگرفت.... و سر به سرشون میذاشت...اما کم کم... اون بازی احمقانه... اون شوخی... براش سرگرمی جالبی شد...
یه روز وقتی توی راهرو به بچه ها نگاه میکرد تا قربانی بعدی شوخی ش رو پیدا کنه یه دختر رو دید که وارد دستشویی پسرونه شد!
شوکه از این اتفاق چند باری چک کرد...
نه... اشتباه نمیکرد!اون دختر وارد دستشویی پسرونه شده بود... وقتی که بیرون اومد مینگجو داد زد
-هی! همه تون دیدید؟ یه دختر رفته بود تو دستشویی پسرونه...چند تا از بچه ها خندیدند و گونه های اون دختر سرخ شد و داد زد
-من دختر نیستم پسرم!مینگجو جا خورد اما کوتاه نیومد... جلو رفت و موهای اون بچه رو گرفت و گفت
-جدا؟ تاحالا پسری رو با همچین مو های بلندی ندیده بودم! اگه تو پسری... باید ثابت کنی!پس اون هم از توی جیبش کارتی رو در اورد و نشونش داد...
درسته اونها هنوز سواد خوندن نداشتند... اما رنگ کارت دانش اموزی پسر ها آبی بود...
مینگجو یه قدم عقب رفت ...
عصبانی بود ... یه جورایی جلوی همه بچه ها ضایع شده بود اما...مینگجو قربانی بعدیش رو پیدا کرده بود...
اوایلش کار های ساده... مثلا... وسایلش رو میدزدید یا دفتر نقاشیش رو خط خطی میکرد... کم کم... توی زور گویی به بچه ها وارد تر شد...
حالا اونو مجبور میکرد بهش پول بده...
به پولش نیاز نداشت...
این کار یه جورایی ارومش میکرد...اون پسر دختر نما... یه جورایی نقطه ی مقابل خودش بود...
اون عصبانی بود.. هیچ کس بهش اهمیت نمیداد و همه ازش بدشون می اومد... درست برعکس اون...
شیچن... یه جورایی بین همه ی بچه ها محبوب بود و کاملا مشخص بود که توی یه خانواده ی آروم و پر از عشق زندگی میکنه...
YOU ARE READING
babysitter
Fanfictionوقتی که ووشیان اونقدر از در اوردن پول نا امید شده بود،ناگهان یه شغل بهش پیشنهاد شد!مراقبت از دوقلو های شیطون سه ساله!ووشیان این شغل رو سریع قبول کرد.اما مراقبت از اون دوقلو ها با وجود پدر شون راحت نخواهد بود.یا شاید هم؟