e22

1.2K 311 22
                                    

پدر کریس توی یه چیز اشتباه میکرد...

اون فکر میکرد که پسرش بعد از مدتی خسته میشه و خودش بی خیال این پسر کوچولوی اومگا میشه اماکریس تمام فکر و ذکرش تاعو شده بود...

حتی وقتایی که به اون فاحشه خونه نمیرفت نمیتونست از فکر تاعو بیرون بیاد...

حتی یه بار یه خوابی دید که آرزو میکرد حقیقت داشت...

توی اون خواب...همراه تاعو یه خانواده ی کوچیک و شاد داشت...

تصمیمش رو گرفت... پدرش به نظر مریض می اومد...
شاید بلاخره داشت تاوان گرفتن جون اون همه آدم رو پس میداد!

اما مهم تر از اون... این بهترین فرصت برای خروج کریس از این دم و دستگاه بود!

اون شب کریس به دیدن تاعو رفت...

غیر منتظره بود اما چیز عجیبی نبود.. تاعو توی اتاق منتظرش بود و به نظر یکم نگران میرسید
کریس به طرفش رفت و بغلش کرد... و بعد پرسید
-چیزی شده؟

تاعو نگاهش کرد و مضطرب گفت
-راستش... مطمعن نیستم ولی...
دستش رو روی شکمش گذاشت و گفت
-فکر کنم... یه چیزی... هست که باید بدونی...

کریس ابرویی بالا انداخت و به تاعو نزدیک تر شد...
حدس زده بود که منظور تاعو چیه اما... دوست داشت خودش بگه...

اما وقتی دید تاعو انگار نمیدونه باید چطور شروع کنه گفت
-تاعو... حدس من... درسته؟ ما... یه بچه داریم؟

تاعو آروم سرش رو به معنی آره تکون داد و بعد خودش رو توی بغل کریس انداخت و شروع به گریه کرد...

کریس بهت زده تاعو رو بغل کرد...
نمیدونست تاعو چرا داره اینطور گریه میکنه اما خیلی زود وقتی تاعو آروم شد متوجه شد...

کریس آروم اشک هاش رو پاک کرد و گفت
-هی... الان باید خوشحال باشی‌... چرا گریه میکنی؟

تاعو نگاهش رو دزدید و آروم گفت
-میترسم... اگه بفهمن که من... داروم رو نخوردم و ازت... یه بچه دارم... هم منو ... و هم این بچه رو میکشن...

کریس جلو تر اومد و این بار محکم تر بغلش کرد
-شش... آروم باش ... من نمیزارم این اتفاق بیفته باشه؟

تاعو نگاهش کرد و گفت
-ولی‌... چجوری؟
کریس چهره ی جدی ای به خودش گرفت و گفت
-بجز من... تو با هیچ کس دیگه ای بودی؟

تاعو سریع سرش رو به معنی نه تکون داد و گفت
-نه! معلومه که نه! قسم میخورم تو تنها کسی هستی که باهاش بودم...

کریس سری تکون داد و آروم سرش رونوازش کرد...
-خب پس... دیگه نگران چی هستی؟ این بچه ی منه و منم اونو میخوامش و اگه پولی که همیشه برای داشتن تو بهشون میدادم رو باز هم بهشون بدم کاری بهت ندارن...

تاعو لبخند بزرگی زد و کریس رو محکم بغل کرد...
کریس هم متقابلا اونو تو آغوشش گرفت و به خوابش فکر کرد

یه خانواده ی کوچولو‌... درست مثل خوابش...
نمیتونست صبر کنه تا تاعو رو از این فاحشه خونه بیرون ببره ...

فردا صبح شاد تر از همیشه به خونه برگشت... بی خبر از اینکه...

#

بعد از اینکه دستور پدرش رو انجام داد به یه مغازه که وسایل بچه میفروخت رفت و به وسایل نگاه کرد...
اون بچه... یعنی یه دختر بود یا یه پسر؟

سری تکون داد
چه اهمیتی داشت؟

وارد مغازه شد... فعلا نمیخواست توجه کسی رو جمع کنه پس دو دست لباس... یه دخترونه و یه پسرونه خرید و داخل کیفش گذاشت و به طرف اون فاحشه خونه رفت...

دوست داشت تاعو رو غافلگیر کنه...
اما غافلگیری بزرگ تری منتظرش بود...
وقتی وارد اتاق شد... تاعو اونجا نبود! به جاش پسر دیگه ای توی اتاق منتظرش بود...

اسم مستعار تاعو توی اون فاحشه خونه پاندا بود و کریس خوب میدونست که نباید با اسم دیگه ای جلوی دیگران صداش کنه پس گفت
-تو کی هستی؟ من پاندا رو برای امشب خواسته بودم...

پسر لبخندی زد و گفت
-بله... من پاندا هستم...

کریس اخمی کرد
-من مدت هاست که با اون پسر هستم.. تو اون نیستی...

پسر با همون لبخند توضیح داد
-از امروز من به شما سرویس میدم...
کریس چشم هاش رو باحرص بست و گفت
-اون کجاست؟!

پسر جواب داد
-از امروز من....
کریس با عصبانیت گلوی اون پسر رو گرفت و اونو به دیوار کوبید و داد زد
-پرسیدم اون کجاست؟!

پسر اینبار وحشت زده جواب داد
-اون... اون... اون اینجا نیست...
کریس دستش رو محکم تر فشار داد که پسر به سرفه افتاد
-کجاست؟!

پسر از ترس جونش جواب داد
-توی زیر زمین... اون... از قوانین پیروی نکرده و ...
کریس دیگه نیازی نداشت وایسه و باقی حرف اون پسر رو گوش کنه... رهاش کرد و به طرف پله ها راه افتاد

براش مهم نبود که اون زنی که مسئول فاحشه ها سعی داره جلوش رو بگیره... براش مهم نبود حرف هاشون...

فقط میخواست در اون زیرزمین لعنتی رو باز کنه و تاعو رو از اونجا بیرون بیاره...
و موفق هم شد...

اگرچه درست به یاد نداشت دقیقا چند نفرشون رو با اسلحه زخمی کرد...

اما موفق شد تاعو ی نیمه جون رو که معلوم بود چند نفر اونو حسابی کتک زدند رو بیرون بیاره و به بیمارستان برسونه...

#

سه ساعت بعد... توی بیمارستان بود که تاعو بیدار شد...

وقتی دید بیمارستانه تعجب کرد اما با دیدن کریس کنارش... یه جورایی متوجه ماجرا شد..

دیدن اون کنارش بهش ارامش داد اما با به یاد اوردن اون بچه ای که علت تنبیه ش بود... احساس بدی وجودش رو پر کرد..

اروم دستش رو روی شکمش گذاشت... اگر چه که میدونست... دیگه اون اونجا نیست...

کریس متوجه بیدار شدنش شد...
آروم سرش رو نوازش کرد و پرسید
-درد نداری؟

اما تاعو جوابی نداد... به جای جواب پرسید
-ب...بچه م... مرده؟

کریس جوابی نداد... و تاعو هم چشم هاش رو بست و آروم و بی صدا اشک ریخت...

کریس دستش رو روی دست تاعو که روی شکمش بود گذاشت و به خودش قول داد که دیگه نذاره هیچ وقت هیچ کس تاعو رو اذیت کنه و به خانواده شون آسیبی بزنه...

babysitterWhere stories live. Discover now