e41

1K 245 50
                                    

هوایسانگ‌ با رن و سارانگ حسابی صحبت کرد...

از بچگی هاش و اینکه چطور پدرشون همیشه برادری رو که هیچ وقت ندیده بود رو تو سرش میزد تا روزی که بلاخره با هم صحبت کردند و بعد هم مرگ مینگجو...

سارانگ حسابی تحت تاثیر قرار گرفته بود اما رن زیاد به هوایسانگ محلی نمیداد...

وقتی که هوایسانگ رفت سارانگ شماره و اطلاعات تماس هوایسانگ رو گرفت تا بعدا بیش تر باهاش صحبت کنه...اگرچه رن هم در ظاهر مودب بود اما واقعا نمیخواست دوباره هوایسانگ رو ببینه...

اون یه عموی غریبه که معلوم نیست این همه سال کجا زندگی کرده رو نمیخواست...

بعد از رفتن هوایسانگ وانگجی به دیدن رن رفت و باهاش صحبت کرد و مطمعن شد که قصد رن از قرار گذاشتن با تیفانی دقیقا ازدواجه یا نه؟

و بعد هم کمکش کرد تا پولش رو درست سرمایه گذاری کنه و خونه و وسایل مناسب رو براشون تهیه کرد...

#

هرچی زمان میگذشت... رابطه تمین و تیفانی بیش تر سارانگ رو عذاب میداد...

دیگه توی مدرسه رن حتی سراغ سارانگ رو هم نمیگرفت چون سرش حسابی با تیفانی و برنامه ریختن برای بعد از فارق التحصیلی گرم بود...

تمین دوست داشت در این رابط با سارانگ حرف بزنه و آرومش کنه اما سارانگ همونقدر که از تیفانی که زندگی آرومشونو با اومدنش خراب کرده بود متنفر بود از تمین هم متنفر بود!

خوب هرچی نباشه اون برادرش بود!

وانگجی هم سرش شلوغ بود... یه جورایی وقت نداشت تا رن و سارانگ رو نصیحت کنه...

ووشیان هم همینطور... هر دو درگیر کار های رن بودند...
در نتیجه سارانگ... کسی رو بجز هوایسانگ برای حرف زدن نداشت...

هوایسانگ یه باستان شناس بود... مدام راجب مردمی حرف میزد که توی گذشته زندگی میکردن... راجب تمدنشون... فرهنگشون...

و این ها واقعا برای سارانگ جذاب بودند این چیزا... یه جورایی تنها چیز هایی بودند که حواسش رو از ماجرای پیش روش پرت میکرد...

یک بار وقتی هوایسانگ همراه سارانگ‌ راجب نفرین ها و طلسم ها و اعتقادات خرافی مردم صحبت میکردند یاد خاطره ای توی ذهن هوایسانگ زنده شد...

و گفت
-میدونی سارانگ... هنوزم که هنوزه... خیلی ها به نفرین و طلسم اعتقاد دارن... و باور کنی یا نه...منم دارم...

سارانگ خندید
-عمو...شما که باید کلا منکر این چیز ها باشید...اینها خرافه ن!

هوایسانگ سری تکون داد و گفت
-نه همیشه... نمونه ش...نفرینی که خانواده ی خودت رو گرفته...

سارانگ جا خورد
-منظورتون چیه عمو؟ چه نفرینی؟

هوایسانگ سری تکون داد
-حدس میزدم چیزی ندونی... بار اخری که پدرت رو دیدم... اون برام تعرف کرد...اون معتقد بود که درگیر نفرین شده خب...اولش گذاشتم به پای هزیون های یه کسی که نزدیک مرگه...ولی بعد... یکم راجبش تحقیق کردم و دیدم حرفاش خیلی...بی راه هم نیست...

سارانگ گیج نگاهش کرد
-دارین... دارین راجب چی حرف میزنین؟ چه نفرینی؟

هوایسانگ توضیح داد
-طبق چیزی که مادرت برای‌ پدرت گفته بود و چیز هایی که من فهمیدم ... توی خانواده ی شما...همیشه دوتا پسر متولد میشه... که تا قبل از ده سالگی شون... پدر و مادرشون یا با هم یا تک تک میمیرن...

این دوتا بچه هم توسط عموشون که هیچ بچه ای از خودش نداره بزرگ میشن... یکیشون زود تر ازدواج میکنه و بچه دار میشه...دوتا پسر... و بعد اون و همسرش میمیرن و بچه هاشون توسط عمو شون بزرگ میشن...

کمی مکث کرد و گفت
-این... یکم‌ آشنا نیست؟
سارانگ آب دهنش رو قورت داد...

هوایسانگ ادامه داد
-من یه کتاب خیلی قدیمی رو از طریق یکی از دوست هام گیر اوردم و با هم اونو...یه جورایی ترجمه کردیم...بیشتر شبیه دفتر خاطراته... و شرح یه سری اتفاقاته... و بعد‌‌‌‌...

اخر سر... در مورد همین نفرینه... وقتی این کتاب رو خوندم و ترجمه کردم...یه جورایی ...کاملا باورم شد که... این نفرین واقعیه...

سارانگ از جاش پرید
-من...اگه...اگه اینطور باشه... رن... رن رو...
هوایسانگ دست سارانگ رو گرفت و ارومش کرد...
بعد گفت
-چطوره که...با عموت صحبت کنی...

سارانگ سری تکون داد و گفت
-باشه...با بابا-جی صحبت میکنم و ازش میپرسم...اون...شاید...چیز های دیگه ای بدونه...
هوایسانگ بعد از شنیدن کلمه "بابا-جی" کمی چهره ش توی هم رفت اما سری تکون داد و چیزی نگفت 

سارانگ به محص به خونه رسیدن میخواست با وانگجی و رن حرف بزنه! اما...اولا وانگجی خونه نبود و دوما... تیفانی اونجا بود...

داشت لباس عروسش رو به ووشیان نشون میداد...
با توجه به حرفای هوایسانگ...حالا بیشتر از قبل دوست داشت این دختر رو زنده زنده تو این لباسش بسوزونه ولی‌‌...

به خاطر رن کوتاه اومد..

تمام شب رو حرص خورد و منتظر وانگجی موند اما... اخر سر هم فرصت صحبت کردن باهاش پیش نیومد...
روز بعد وانگجی خودش پیش سارانگ رفت و راجب این باهاش حرف زد‌...

وانگجی تمام مدت راجب عذابی که بعد از مرگ برادرش کشیده بود و حسرت رفتار بهتر با برادر و برادر زاده هاش صحبت کرد و از سارانگ خواست که با این مساله که رن قراره ازدواج کنه کنار بیاد...

وانگجی معتقد بود که این طلسم هیچ راه باطل شدنی نداره‌‌.. و تنها کاری که سارانگ میتونه بکنه کنار اومدن با این قضیه س...

اما سارانگ همچین ادمی نبود...

نمیخواست تسلیم بشه باید یه راهی پیدا میکرد !

باید!

babysitterWhere stories live. Discover now