رن اونقدر سرگرم تاب بازی کردن شده بود که یادش رفته بود برای چی اونجا اومدند
این خوب بود... چون ووشیان دوست نداشت به رن بگه نمیتونه وارد بیمارستان بشه و رن گریه کنه...
دوست نداشت چشم هاش رو اشکی ببینه...برای همین سعی میکرد تا سر حد امکان رن سرگرم بشه و یاد سارانگ نیفته...
خوشبختانه بچه ای اون اطراف نبود و رن میتونست هرچقدر که میخواد تاب بازی کنه...
اما یه دفعه رن داد زد
-عمووو...و سعی کرد بین زمین و هوا از تاپ پیاده بشه که ووشیان جلوش رو گرفت و تاپ رو وایسوند...
رن به طرف وانگجی دویید و وقبل از اینکه وانگجی متوجه بشه پای وانگجی رو بغل کرد...
وانگجی شوکه به رن نگاه کرد و بعد کمی اونو از خودش فاصله داد و جلوش روی زمین نشست تا هم قد اون بشه...رن به محظ اینکه وانگجی روی زمین نشست خودشو تو بغل وانگجی پرت کرد و گفت
-عمو...توجا بویی؟ دلم تنگ...وانگجی هم از شوک بیرون اومد و متقابلا رن رو بغل کرد...
حتی یه درصد هم احتمال نمیداد رن اینجا باشه... فکرش رو هم نمیکرد که دیگه هیچ وقت...هیچ وقت بتونه دوباره رن رو ببینه و بغلش کنه...
بلاخره ازش جدا شد و سرش رو نوازش کرد و گفت
-پسر خوب... تنهایی اینجا چی کار میکنی؟که یاد ووشیان افتاد و سرش رو بلند کرد و ووشیان رو دید که بهش خیره نگاه میکنه...
وانگجی دست پاچه از روی زمین بلند شد و خاک لباسش رو تکون و گفت
-سلام...اما نتونست حرف دیگه ای بزنه... چون رن تازه متوجه شده بود اونجا کجاست و چرا پدرش نیست!
شروع به گریه کرد...ووشیان سریع بغلش کرد و سعی کرد آرومش کنه...
اما رن براش اصلا مهم نبود که ووشیان یا عموش چی میگن... فقط میخواست بره پیش سارانگ و اون رو ببینه و باهاش بازی کنه!همون موقع بود که صدای مینگجو باعث شد اروم شه
-این مسخره بازی رو تمومش کن رن...رن اروم یه گوشه وایساد و با بغض گفت
-موخوام سا لو ببینم...بلیم پیهش سا...
مینگجو رن رو بغل کرد و گفت
-سارانگ مریضه...اگه بری تو تو هم مریض میشی...رن کمی فکر کرد و بعد گفت
-باجه...
ووشیان جا خورد که رن چطور انقدر زود قبول کرده...به وانگجی نگاه کرد که سرش رو پایین انداخته بود و یه گوشه وایساده بود...
تو اون لحظه... وانگجی خیلی مظلوم شده بود... ووشیان یه جورایی دلش میخواست کنارش بره و اونو محکم بغلش کنه ...درست مثل رن اما...
آخر سر هم بی خیال شد...
میترسید وانگجی پسش بزنه و دوست نداشت جلوی مینگجو پس زده بشه...مینگجو سر رن رو نوارش کرد و گفت
-آفرین پسر خوب...
رن لبخندی زد و چیزی نگفت اما مینگجو خطاب به ووشیان گفت
-ما داریم میریم...ووشیان اومدم بلندی گفت و به طرفشون رفت و پشت سر مینگجو راه افتاد...
وانگجی هم بعد از اینکه رفتن ووشیان رو کامل تماشا کرد به داخل بیمارستان برگشت...سارانگ فقط سه روز دیگه تو این شهر بود و وانگجی نمیخواست... حتی یه لحظه هم ازش جدا بشه...
#
به محض رسیدنشون به خونه رن دست ووشیان رو گرفت و اونو به طرف آشپزخونه کشید..
ووشیان هم به خیال اینکه دوباره گرسنه س یا آب میخواد دنبالش رفت...وقتی به آشپزخونه رسیدن... رن در یخچال رو باز کرد و از توی جا میوه ای یه پرتقال در اورد و به طرف ووشیان گرفت...
ووشیان گیج نگاهش کرد... رن پرتقال دوست نداشت!
متعجب گفت
-چی شده رن؟ پرتقال میخوای؟
رن سرشو به معنی نه تکون داد و گفت
-دالو بلای سا...ووشیان تازه متوجه شد که رن به چی فکر میکنه...
اون بار که وانگجی مریض بود رن آب لیمو رو گرفته بود...حالا...اول از همه... فکر میکرد اون پرتقال لیمو عه... و بعدش هم... فکر میکرد اگه اینو به سارانگ بده بخوره مرضیش خوب میشه...نتونست جلوی خودش رو بگیره همونجا کف آشپز خونه نشست و محکم رن رو بغل کرد...
حالا فهمیده بود چرا رن تو بیمارستان کوتاه اومده بود...
#
بعد از خوابیدن رن... ووشیان تصمیم گرفت یکم بیدار بمونه و با مینگجو حرف بزنه... یه جورایی احساس میکرد که اینو بهش مدیونه...
اون هیچ کسی رو برای صحبت و درد و دل نداشت... و درد غمی که کشیده بود...براش خیلی سنگین به نظر میرسید...
وقتی به طبقه پایین رفت مینگجو مثل همیشه روی اون کاناپه نشسته بود و به تلویزیون زل زده بود...
ووشیان هم خودش رو دعوت کرد و روی کناپه ی کنار دستش نشست...مینگجو به طرفش برگشت
-چیزی شده؟
ووشیان آهی کشید و گفت
-راستش... یه سری چیز ها هست که...خیلی راجبشون کنجکاوم... ولی...مینگجو سری تکون داد و گفت
-من مثل وانگجی نیستم... هر سوالی داری رو بپرس... جواب میدم...ووشیان لبخند کمرنگی زد و گفت
-خب راستش... من...نمیدونم از کجا شروع کنم...
یکم فکر کرد و بعد گفت
-خب...میتونم بپرسم... شما و همسرتون... چجوری... با هم آشنا شدین؟مینگجو چیزی نگفت فقط به ووشیان نگاه کرد...
ووشیان سریع گفت
-متاسفم قصد فوضولی نداشتم من فقط... فقط... خب راستش.. یه جورایی... میدونید...مینگجو نذاشت ادامه بده... گفت
-میفهمم... راجب ما..کنجکاوی... این چیز بدی نیست...ووشیان امیدوار نگاهش کرد و سعی کرد نگاهش تا حد ممکن معصوم و مظلوم باشه...
مینگجو نگاهش رو به دست هاش داد و گفت
-ما... از بچگی هم مدرسه ای بودیم... اولین بار توی مدرسه دیدمش...ووشیان گیج نگاهش کرد ... اینم یکی دیگه از چیز هایی که وانگجی نگفته بود!
منتظر به مینگجو نگاه کرد
شاید اینطوری علاوه بر اروم کردن مینگجو حقیقت ماجرا رو بلاخره میفهمید
همه ی حقیقت رو!
YOU ARE READING
babysitter
Fanfictionوقتی که ووشیان اونقدر از در اوردن پول نا امید شده بود،ناگهان یه شغل بهش پیشنهاد شد!مراقبت از دوقلو های شیطون سه ساله!ووشیان این شغل رو سریع قبول کرد.اما مراقبت از اون دوقلو ها با وجود پدر شون راحت نخواهد بود.یا شاید هم؟