ووشیان به ساعت نگاه کرد و اهی کشید...
وانگجی امروز یه دور همی با همکار هاش داشت و گفته بود که دیر میاد اما الان ساعت یک نصف شب بود و هنوز هیچ خبری ازش نبود...دیگه کم کم داشت راجبش نگران میشد...
تو همین فکر ها بود که زنگ در خونه ش زده شد...
ووشیان مضطرب بلند شد و به طرف در رفتوانگجی که کلید داشت پس این کی بود؟
نکنه اتفاقی برای وانگجی افتاده بود؟در رو خیلی با احتیاط باز کرد و اولین چیزی که دید وانگجی ای بود که به یه نفر تکیه داده بود و خواب به نظر میرسید!
خب برای ووشیان سخت نبود که بفهمه وانگجی مسته!
اون فرد وانگجی رو با کمک ووشیان داخل خونه برد و اونو روی تختش خوابوند...
ووشیان به طرف اون فرد برگشت...
یه چیزی درست نبود!
چه اتفاقی براش افتاده؟پس رو به اون مرد که الان رو به روش ایستاده بود گفت
-اینجا چه خبره؟ چه بلایی سرش اومده؟
مرد نفسش رو فوت کرد
-مشخص نیست؟ مسته!ووشیان ابرویی بالا انداخت
-ولی اون حتی بوی مشروبم نمیده!
مرد تایید کرد
-درسته اما چون فقط یک سوم پیک رو خورد! یک سوم و مست شد!ووشیان بهت زده گفت
-چی ؟ فقط یک سوم و الان بیهوشه؟-دقیقا! حتی تمین هم ظرفیتش بیش تر از اینه!
ووشیان گیج گفت
-تمین؟مرد توضیح داد
-اون پسرمه... سه سالشه...منظورم اینه که حتی ظرفیت بچه هام بیشتر از یک سوم یه پیک کوچولو عه! اونوقت این...هوف ابروی هرچی مرده برده!ووشیان خندا ارومی کرد و بعد گفت
-بله... و با این حساب... فکر کنم همسایه ما هستین درسته؟مرد لبخندی زد و گفت
-بله من وو یی فان هستم... همسایه کناری تون... و همکار وانگجی تو قسمت فیلم برداری... خب... دیگه باید برم احتمالا همسرم نگران شده... شما هم اگه اتفاقی افتاد... خب...یه کارت ویزیت از جیبش در اورد و به طرف ووشیان گرفت
-بهم زنگ بزنید
و بعد رفت...ووشیان کنار تخت وانگجی نشست... انگار امشب هم خونه بی خونه! واقعا خوشحال بود که این بار لباس راحتی های خودشو داره!
پس به اتاق بچه ها رفت و لباس هاش رو عوض کرد ...
با خودش فکر کرد که الان باید مراقب کی باشه که با دیدن وانگجی که درست پشت سرش ایستاده بود ترسید
-اوه ام... خب پس بیداری... حالت خوبه؟ سرگیجه یا همچین چیزی...
و بعد کنار بچه ها نشست و سارانگ رو که داشت تو خواب نق میزد رو بغل کرد و کمی تکون دادهمون موقع وانگجی دستش رو سمتش دراز کرد و مچ دستش رو محکم گرفت و محکم فشار داد
-بذارش زمین!
صدای وانگجی آروم اما محکم و جدی بود پس ووشیان گیج انجامش داد...وانگجی همون طور که دست ووشیان رو محکم گرفته بود اونو از اتاق بیرون برد و گفت
-نمیتونی... ازم... بگیریشون!
ووشیان گیج گفت
-منظورت...چیه چرا باید...وانگجی گفت
-باهاشون زیادی صمیمی ای! میخوای ازم بدزدی شون؟ووشیان گیج گفت
-منظورت چیه نکنه...هی... ببینم مستی؟وانگجی جوابی نداد ولی دست ووشیان رو ول کرد
بعد با لحن نرم و ملتمسانه ای گفت
-ازم نگیرشون!اونا رو دیگه نه...ووشیان نا خوداگاه احساس دلسوزی ای وجودش رو پر کرد و بعد دست وانگجی رو گرفت و اونو به اتاقش برد و روی تخت نشوند و گفت
-هی... چرا بهم نمیگی قضیه چیه؟ من چرا باید بخوام اونا رو ازت بگیرم؟
وانگجی اخمی کرد
-همه تون همینو میگین!و دست به سینه نشست ...
ووشیان گیج پرسید
-همه مون؟-اوهوم! همه تون مثل همین ! مینگجو و آیلین! اونا هم گفتن ازم نمیگیرنشون ! ولی اخر سر این کار رو کردن!
ووشیان فکر کرد یعنی این ها پرستار های قبلی بچه ها بودن؟ نه... نمیتونستن... پس پرسید
-مینگجو و آیلین... دیگه کین؟وانگجی توجه ای به ووشیان نکرد و گفت
-اون مینگجو ی عوضی! اصلا همه ش تقصیر اون بود! اون برادرمو ازم دزدید!ووشیان تازه متوجه شد قضیه چیه! این مینگجو قطعا پدر رن و سارانگ بود
وانگجی ادامه داد
-اومد و گفت این کارو نمیکنه! گفت هرچی هم بشه اون برادرمه! اما اونو با خودش برد!ووشیان تو دلش داشت به این وانگجی ای که الان شبیه بچه های چهار ساله حرف میزد و حسادت میکرد میخندید... اما نمیخواست عصبانیش کنه پس اجازه داد ادامه بده...
وانگجی ادامه داد
-بعدشم آیلین اومد و عمومو هم با خودش برد! حالام تو اومدی! میخوای بچه ها رو ازم بگیری ! نمیخوام نمیخوام نمیخوام!ووشیا وقتی وانگجی مثل بچه ها با هر نمیخوام پاهاش رو به زمین کوبید زد زیر خنده...
وانگجی عصبانی و خجالت زده گفت
-نخند!ووشیان هم خنده ش رو خورد و به طرفش رفت و دستش رو گرفت
- باشه... اصلا... من قول میدم که رن و سارانگ رو ازت نگیرم خوبه؟ راضی شدی؟وانگجی چیزی نگفت... معلوم بود که قانع نشده
ووشیان هم غیر ارادی گفت
-اها اصلا منم مال تو ام خوبه؟ اینطوری نمیتونم چیزی رو ازت بگیرم!وقتی متوجه شد چی گفته دوست داشت سرش رو تو دیوار بکوبه!
اما وانگجی انگار قانع شده بود پس اون هم دست ووشیان رو گرفت و گفت
-از وقت خواب گذشته...ووشیان اره ارومی گفت و سعی کرد دستش رو از دست وانگجی در بیاره اما وانگجی اونو روی تخت انداخت و گفت
-وقت خوابه بخواب!خودش هم کنار ووشیان دراز کشید و چشم هاش رو بست و خوابید
اما ووشیان نمیتونست بخوابه...
فکر حرفی که زده بود...اگه وانگجی جزو اون دسته از افرادی باشه که خاطرات مستیشون رو یادشونه؟
اون عادات نوشیدن عجبی داره پس بعید نیست...
اصلا...از کجا معلوم مست بوده و ادا در نمی اورده؟! آخه کدوم مستی انقدر قویهه؟!
نفهمید چقدر به این چیز ها فکر کرد اما خیلی زود به خواب رفت
YOU ARE READING
babysitter
Fanfictionوقتی که ووشیان اونقدر از در اوردن پول نا امید شده بود،ناگهان یه شغل بهش پیشنهاد شد!مراقبت از دوقلو های شیطون سه ساله!ووشیان این شغل رو سریع قبول کرد.اما مراقبت از اون دوقلو ها با وجود پدر شون راحت نخواهد بود.یا شاید هم؟