ووشیان چند باری به خونه و بستنی فروشی نگاه کرد و حتی دوبار هم آدرس رو چک کرد...
به امید اینکه اشتباه اومده باشه ولی...نفس عمیقی کشی و زنگ در رو فشار داد... چند دقیقه ی بعد در باز شد و ووشیان خیلی اروم وارد خونه شد...هنوز هم باورش سخت بود که اونجا... خونه ی برادر وانگجی باشه...
درست رو به روی...اون بستنی فروشی...
نفس عمیقی کشید... از پله ها بالا رفت تا به واحدی که خونه ی اونها بود رسید...
خواست در بزنه اما در باز بود پس اروم وارد شد...
کسی به استقبالش نیومده بود... اروم وارد شد که یه دفعه یه چیزی پاچه ی شلوارش رو محکم چسبید...به پایین نگاه کرد و رن رو دید... خیلی آروم جلوش نشست و سرش رو نوازش کرد...
رن با چشم های اشکی نگاهش کرد و گفت
-شی گههه دهلم تنگ...ووشیان هم محکم بغلش کرد و گفت
-منم دلم برات تنگ شده بود فسقلی...رن پای ووشیان رو ول کرد و دستش رو دور گردن ووشیان حلقه کرد و گریه ش رو ادامه داد و ووشیان هم ... تا زمانی که رن آروم نگرفته بود همونجا موند و اونو تو بغلش نگه داشت...
#
یی فان سر تمین و تیفانی رو که محکم دست هاش رو توی خواب گرفته بودند رو بوسید و خیلی آروم جوری که بیدار نشن دست هاش رو از توی دست هاشون بیرون آورد...
بهشون نگاه کرد... اون دوتا کوچولو حسابی ترسیده بودند و مدام بهونه میگرفتند...
دیگه وقتش بود... باید میرفت... اون عوضی... باید تاوان کاری که با تاعو ی عزیزش کرده بود رو پس میداد اما...
اگه انتقام میگرفت... دیگه هیچ تضمینی برای زنده موندن اون فسقلی ها و خودش و تاعو نبود...
نمیخواست مثل یه ترسو ی احمق فرار کنه اما... چه چاره ی دیگه ای داشت؟
به زنی که برای چند روز استخدام کرده بود تا مراقب بچه ها باشه اشاره کرد و اون هم کنار بچه ها روی تخت نشست و یی فان هم... راه افتاد...
اول از همه... باید یه خونه ی جدید پیدا میکرد...
باید دوباره از صفر شروع میکرد...توی مسیرش به سمت اولین بنگاه به خانواده ش فکر کرد...
به اینکه چی شد... که کارش به اینجا کشید...فلش بک
کریس به جسد رو به روش خیره شد و آب دهنش رو آروم قورت داد...
پدرش پوزخندی زد و گفت
-چیه؟ این رو تو باید میکشتی ! نه این که عین یه بره ی کوچولو اون گوشه وایسی و بلرزی! کاش یکم از برادرت یاد میگرفتی !و نگاه پر غروری به پسر دومش کای داد...
کای هم متقابلا به کریس پوزخندی زد و صاف ایستاد...
YOU ARE READING
babysitter
Fanfictionوقتی که ووشیان اونقدر از در اوردن پول نا امید شده بود،ناگهان یه شغل بهش پیشنهاد شد!مراقبت از دوقلو های شیطون سه ساله!ووشیان این شغل رو سریع قبول کرد.اما مراقبت از اون دوقلو ها با وجود پدر شون راحت نخواهد بود.یا شاید هم؟