e21

1.3K 324 52
                                    

ووشیان چند باری به خونه و بستنی فروشی نگاه کرد و حتی دوبار هم آدرس رو چک کرد...
به امید اینکه اشتباه اومده باشه ولی...

نفس عمیقی کشی و زنگ در رو فشار داد... چند دقیقه ی بعد در باز شد و ووشیان خیلی اروم وارد خونه شد...هنوز هم باورش سخت‌ بود که اونجا... خونه ی برادر وانگجی باشه...

درست رو به روی...اون بستنی فروشی...

نفس عمیقی کشید... از پله ها بالا رفت تا به واحدی که خونه ی اونها بود رسید...

خواست در بزنه اما در باز بود پس اروم وارد شد...
کسی به استقبالش نیومده بود... اروم وارد شد که یه دفعه یه چیزی پاچه ی شلوارش رو محکم چسبید...

به پایین نگاه کرد و رن رو دید... خیلی آروم جلوش نشست و سرش رو نوازش کرد...

رن با چشم های اشکی نگاهش کرد و گفت
-شی گههه دهلم تنگ...

ووشیان هم محکم بغلش کرد و گفت
-منم دلم برات تنگ شده بود فسقلی...

رن پای ووشیان رو ول کرد و دستش رو دور گردن ووشیان حلقه کرد و گریه ش رو ادامه داد و ووشیان هم ... تا زمانی که رن آروم نگرفته بود همونجا موند و اونو تو بغلش نگه داشت...

#

یی فان سر تمین و تیفانی رو که محکم دست هاش رو توی خواب گرفته بودند رو بوسید و خیلی آروم جوری که بیدار نشن دست هاش رو از توی دست هاشون بیرون آورد...

بهشون نگاه کرد... اون دوتا کوچولو حسابی ترسیده بودند و مدام بهونه میگرفتند...

دیگه وقتش بود... باید میرفت... اون عوضی‌‌‌‌‌... باید تاوان کاری که با تاعو ی عزیزش کرده بود رو پس میداد اما..‌.

اگه انتقام میگرفت... دیگه هیچ تضمینی برای زنده موندن اون فسقلی ها و خودش و تاعو نبود...

نمیخواست مثل یه ترسو ی احمق فرار کنه اما... چه چاره ی دیگه ای داشت؟

به زنی که برای چند روز استخدام کرده بود تا مراقب بچه ها باشه اشاره کرد و اون هم کنار بچه ها روی تخت نشست و یی فان هم... راه افتاد...
اول از همه... باید یه خونه ی جدید پیدا میکرد...
باید دوباره از صفر شروع میکرد...

توی مسیرش به سمت اولین بنگاه به خانواده ش فکر کرد...
به اینکه چی شد... که کارش به اینجا کشید...

فلش بک

کریس به جسد رو به روش خیره شد و آب دهنش رو آروم قورت داد...

پدرش پوزخندی زد و گفت
-چیه؟ این رو تو باید میکشتی ! نه این که عین یه بره ی کوچولو اون گوشه وایسی و بلرزی! کاش یکم از برادرت یاد میگرفتی !

و نگاه پر غروری به پسر دومش کای داد...
کای هم متقابلا به کریس پوزخندی زد و صاف ایستاد...

babysitterWhere stories live. Discover now