e25

1.2K 309 54
                                    

ووشیان آهی کشید و گفت
-میدونم میدونم...

بعد لباس های رن رو در اورد... نمیدونست حموم کجاست پس فقط رن رو برد دستشویی و اونجا تمیزش کرد و به اتاق برش گردوند و لباس های جدید تنش کرد...

البته لباس های توی اتاقش... یه جورایی برای این فصل مناسب نبودند...

پس ووشیان تصمیم گرفت رن رو بغل خودش بخوابونه و اونو گرم نگه داره تا فردا از مینگجو بخواد یه چند دست لباس گرم برای این بچه بگیره...

رن همین که روی دشک ووشیان دراز کشید لبخندی زد و محکم دست ووشیان رو توی دستش گرفت و خوابش رفت...

ووشیان هم پتو رو دورش پیچید و کنارش دراز کشید و تماشاش کرد...

رن حتما این چند وقت... خیلی ترسیده بوده که دوباره... اینطوری شده...

به سارانگ فکر کرد...
یعنی اون...حالش چطور بود؟

#

وانگجی برای با هزارم از جاش بلند شد و از پشت شیشه سارانگ رو تماشا کرد...

دوست داشت کنارش بره اما پرستار ها اجازه نمیدادند...

آروم سر جاش روی اون نیمکت برگشت... باید برمیگشت خونه... اما...مثل دو شب قبل نمیتونست برگرده...

توی اون خونه فقط عذاب وجدان منتظرش بود...
عذاب وجدان رفتارش با آی... نگفتن همه ی حقیقت به ووشیان...

به پشتی نیمکت تکیه داد و چشم هاش رو بست...
اگه یی فان اینجا بود قطعا اونو حسابی دعوا میکرد که یه چهره ی شناخته شده... نباید اینطوری باشه... باید مراقب وجهه ش باشه و از این حرفا‌‌...

اما حالا دیگه اونم اینجا نبود...

چرا هرکسی که وانگجی...دوستش داشت باید تنهاش میگذاشت؟

قطره اشکی از چشم هاش پایین افتاد ...
اگه سارانگ رو هم از دست میداد چی؟

دکتر گفته بود که امکانش هست که...
نمیخواست بهش فکر کنه... پس سعی کرد همونطور نشسته بخوابه و خیلی زود واقعا هم خوابش برد

#

ووشیان صبح وقتی بیدار شد رن هنوز محکم دستش رو گرفته بود و خوابیده بود...

جوری که بیدارش نکنه بلند شد و پتو رو کاملا دورش پیچید
بعد بلند‌شد و ملافه ی روی تخت رن رو برداشت و طبقه ی پایین رفت...

مینگجو بیدار بود... روی کناپه نشسته بود و به تلویزیون زل زده بود...

چهره ش به جوری بود که ووشیان شک کرد اصلا از دیشب خوابیده باشه...
صداش زد
-آم... ببخشید...

مینگجو نگاهش کرد
-من... اینو باید بشورم... رن دیشب...
مینگجو سری تکون داد و گفت
-ماشین لباسشویی توی آشپز خونه س...

babysitterWhere stories live. Discover now