ووشیان رن رو که بعد از بازی با ووشیان حسابی خسته شده بود و همونجا خواش برده بود رو بغل کرد و پشت سر مینگجو از پله های داخل خونه بالا رفت...
مینگجو به اتاقی اشاره کرد و گفت
-اینجا...اتاق رن و سارانگه...ووشیان اروم وارد اتاق شد و مینگجو هم از پله ها پایین رفت...
ووشیان به اتاق نگاه کرد و رن رو تو اولین تختی که دید خوابوند...
یه اتاق بزرگ با دکر سفید و مشکی و یه عالمه اسباب بازی که همه جا پخش و پلا شده بودند...
معلوم بود که توی این دو روز رن حسابی سرگرم بازی با اسباب بازی هاش بوده...
یکم اتاق اون رو جمع کرد ولی کم کم حوصله ش سر رفت... بیرون از این اتاق حدودا چهار پنج تا در دیگه ام هم بود که مشخص بود به اتاق های مختلف منتهی میشه...
نمیدونست اجازه داره یا نه اما...
بی خیال مگه نه؟ مینگجو که طبقه ی پایین بود و اگه به چیزی دست نمیزد...از کجا میخواست بفهمه که ووشیان توی اون اتاق ها بوده؟
پس خیلی آروم از اتاق رن و سارانگ بیرون اومد و در اتاقی که کنار اتاق رن و سارانگ بود رو باز کرد...
بلافاصله متوجه شد این اتاق مال کیه...یه اتاق واقعا مرتب که فقط گرد و خاک اونجا رو کمی کثیف نشون میداد با دکر صورتی روشن...
یه تخت نوجوان کنار پنجره ی اتاق بود و درست کنار تخت ...
یه میز تحریر کوچیک قرار داشت...ووشیان آروم جلو رفت
روی میز تحریر چند تا کتاب کلاس اول قرار داشت و کیف قرمزی هم به پشت صندلی آویزون شده بود...
YOU ARE READING
babysitter
Fanfictionوقتی که ووشیان اونقدر از در اوردن پول نا امید شده بود،ناگهان یه شغل بهش پیشنهاد شد!مراقبت از دوقلو های شیطون سه ساله!ووشیان این شغل رو سریع قبول کرد.اما مراقبت از اون دوقلو ها با وجود پدر شون راحت نخواهد بود.یا شاید هم؟