e43

914 228 46
                                    

سارانگ رن رو بیرون از سالن و توی اتاق نگهبانی پیدا کرد... یه گوشه نشسته بود و توی خودش جمع شده بود...

نگهبان که در اصل کسی بود که سارانگ رو خبر کرد و گفت
-یه نفر تو اتاق نگهبانیه و به حرفم گوش نمیده هرچی میگم نباید اینجا باشه!

حالا بیرون در وایساده بود و منتظر بود ببینه سارانگ این مزاحمو چطوری بیرون میکنه...
سارانگ کنارش نشست و با اخم گفت
-واقعا...ازت نا امید شدم!

رن جوابی نداد... سارانگ ادامه داد
-تو یه عوضی خودخواهی... با تیفانی قرار گذاشتی...برخلاف اصرار همه ی ما حامله ش کردی و به همه گفتی ازدواج میکنین و حالا...حالا میخوای فرار کنی؟! اونم الان؟!

رن نگاهش کرد و گفت
-من یه احمقم... خودمم میدونم ولی...وقتی...وقتی که تو اون لباس دیدمش ... نمیدونم‌... فهمیدم‌...فمیدم که اماده نیستم...اصلا اماده نیستم... خیلی زوده...خیلی خیلی...من...میترسم...

سارانگ با اخم گفت
-اینو به مهمون ها و از همه مهم تر بچه ای که توی شکم نامزدته بگو!الان دیگه برای جا زدن خیلی دیره لان رن!

رن نگاهش کرد و گفت
-باید...چی کار کنم من... من میترسم...
دست هاش رو بالا اورد و به سارانگ نشون داد و گفت
-ببین... دستام...یخ کردن و بدون اینکه بخوام میلرزن‌‌...

سارانگ از جاش بلند شد و رو به روی رن نشست و بعد سیلی محکمی به صورتش زد و سرش داد زد
-الان دیگه خیلی دیره! خودت رو جمع و جور کن... تو که میگفتی عاشقشی! پس مرد باش و پای حرفت بمون...

بلند شد و به طرف در رفت و گفت
-فقط ده دقیقه... اگه تا اون موقع اومدی که هیچ وگرنه‌..‌ دیگه...دیگه نمیخوام برادرم باشی!

رن رفتن سارانگ رو تماشا کرد...شوکه بود...هیچ وقت فکر نمیکرد سارانگ یه دفعه موافق ازدواجشون بشه...در هرحال اون بیش تر از همه از تیفانی متنفر بود!

سرش رو روی پاش گذاشت...
حالا باید چی کار میکرد؟
میخواست بلند شه اما پاهاش جون نداشتن...
خیره به زمین بود که یه جفت کفش بچگونه یه دفعه جلوی چشماش ظاهر شد...

سرش رو بالا اورد و دختر بچه ی شش هفت شاله ای رو توی یه لباس چین دار صورتی دید...
ناخوداگاه لبخندی زد...اون بچه حتما یه مهمون بود...
دختر بچه گفت
-عمو...من گم شدم...میشه منو ببری پیش مامانم؟

رن از جاش بلند شد...اروم سرش رو به معنی باشه تکون داد و دست دختر بچه رو گرفت و به طرف سالن راه افتاد...
دختر بچه هم کنارش راه می اومد...

رن و اون بچه هر دو ساکت بودند... رن حس عجیبی به اون بچه داشت انگار اونو میشناخت...

یه دفعه دختر بچه دستش رو ول کرد و به طرف دیگه ای رفت
رن صداش زد
-هی! کجا میری؟ بخش مهمون ها از این وره!

و دنبالش رفت
اما دختر بچه به طرف یه اتاق دویید و درش رو باز کرد و وارد شد...
رن اخمی کرد ...
الان چه وقت بازی بود بود؟

اما وقتی اون در رو باز کرد...پشت در تمین و تیفانی و یی فان منتظرش بودند
کمی اطراف اتاق رو نگاه کرد اما هیچ اثری از دختر بچه نبود!

تیفانی به طرفش اومد و بغلش کرد...رن به خودش اومد و لبخندی زد...

اون احساس شک و نگرانی...حالا دیگه خبری ازش نبود...
اون تیفانی رو دوست داشت... و این مهم ترین چیز بود و از هر ترسی قوی تر بود...

یه دفعه تمین گفت
-خب دیگه..بسه...زودباشین...مراسم به زودی شروع میشه...

#

مراسم خیلی خوب تموم شد و وقتی عروس و داماد حالا دیگه رسما به عنوان یه زوج به جشن برگشتند...تمین بین مهمون ها اون دختر کوچولو رو دید...

خب پس...اون تونسته بود به مراسم برگرده...
یعنی پدر و مادرش کجان؟

داشت به این موضوع فکر میکرد که یه دفعه یه مردی اون دختر بچه رو بغل کرد و بعد هم مرد دیگه ای که مشخص بود زوج اومگای اون مرد و مادر اون بچه س به طرفشون اومد و وقتی هر سه ی اونها به رن و تیفانی نگاه کردند رن به یاد اورد که اون دختر بچه رو کجا دیده...

شوکه چند باری پلک زد و بعدش‌... ارزو کرد کاش این کار رو نکرده بود... چون حالا دیگه هیچ کدومشون اونجا نبودند..

#

رن اروم روی تخت خوابش دراز کشیده بود و به سقف خیره بود... تیفانی داشت لباس عوض میکرد... امشب‌.. اولین شب زندگی مشترکشون بود‌...توی خونه ای که پدرشون به اسم رن براش به جا گذاشته بود...

اما رن نمیتونست اون چیزی که توی سالن دیده بود رو فراموش کنه و به چیزی غیر از اون فکر کنه...
حتی وثتی تیفانی کنارش روی تخت دراز کشید هم متوحه نشد...

تا اینکه بلاخره صدای تیفانی اونو به خودش اورد...
-چیزی شده ؟ خیلی تو فکری؟

رن نگاهش کرد و لبخندی زد و گفت
-راستش باید ازت عذر بخوام...من...من یه بزدلم...که...که قصد داشتم فرار کنم...

تیفانی اروم بغلش کرد
-میدونم...
رن خنده ای کرد
-اوه‌... باشه...

تیفانی گیج نگاهش کرد و ادامه داد
-میدونم قصد داشتی فرار کنی...خودمم ترسیده بودم و به فرار فکر میکردم...

رن سری تکون داد و گفت
-یه دختر بچه...جلومو گرفت... اون منو اورد توی سالن و وقتی دستمو گرفته بود انگار ترسامو ازم دور کرد...

تیفانی خندید
-واو... پس باید ازش تشکر کنم...
رن سری تکون داد و گفت
-اولش حس کردم اشناس تا اینکه بعد‌.. با پدر و مادرش دیدمش‌... یعنی در اصل... پدر و مادرمون...

تیفانی گیج نگاهش کرد
-اون... شاید احمقانه باشه اما حس میکنم...روح خواهرم بود... من پدر و مادرمون رو هم توی مراسم دیدم...و بعد... اونا محو شدن...

خندید و گفت
-اوه...حتما الان حس کردی دیوونه م ببخشید
-نه...

رن نگاهش کرد... تیفانی ادامه داد
-نه اینطور فکر نکردم...چون...منم مامانمو دیدم...بین جمعیت...کنار پدرم ایستاده بود و بهم لبخند میزد ‌‌‌...

رن تیفانی رو که کم مونده بود بزنه زیر گریه محکم بغل کرد و گفت
-میدونم...میدونم...دلت براش تنگ شده..‌خب... چطوره که فردا... به دیدنشون بریم؟! مادرت...خاکسترش کجاست؟

babysitterWhere stories live. Discover now