ووشیان به مدرسه ای که جلوش بود خیره شد و اروم گفت
-اینجا...مینگجو چیزی نگفت و از ماشین پیاده شد...
ووشیان هم همونطور که رن رو بغل کرده بود پیاده شد و پشت سر مینگجو وارد حیاط مدرسه شد...
مینگجو به محظ ورودش مورد استقبال یه زن قرار گرفت که یه ساک کوچیک توی دستش بود...
با دیدن مینگجو گفت
-از دیدنتون خوشحالم آقای نیه...مینگجو سری تکون داد و گفت
-متاسفم... که زود تر نیومدم... طول کشید تا...ادامه ی حرفش رو خورد...
زن به ووشیان و رن نگاه کرد و لبخندی به رن زد...
رن هم متقابلا لبخندی زد...زن ساک توی دستش رو به مینگجو داد و گفت
-خب دیگه...فکر کنم این... همه ش باشه...این درست همون موقعی بود که رن با صدای بلند گفت
-شی گه! جیش دالم!ووشیان کمی خجالت کشید اما زن خندید و گفت
-دستشویی همینجاست...
و به پله های پشت سرش اشاره کرد و گفت
-زیر پله ها...ووشیان تشکری کرد و همراه رن به طرف دستشویی دویید...
زن همچنان با لبخند غمگینی نگاهشون میکرد بعد رو به مینگجو پرسید
-اون بچه... یکی از پسراتونه...درسته؟مینگجو اروم جواب داد
-بله ...بعد به ساک توی دستش خیره شد...
همون موقع صدای قدم های شخصی باعث شد که هم اون زن و هم مینگجو به طرفش برگردن...
دختر بچه ای با اونیفرم مدرسه درحالی که یه کتاب داستان توی دستش بود به طرفشون اومد و دستش رو دراز کرد و کتاب رو به طرف مینگجو گرفت
زن مضطرب کنار اون بچه نشست تا هم قدش بشه-سومی... چی شده؟
اما بچه جوابی نداد و فقط به مینگجو خیره شده بود...زن دست دختر بچه رو گرفت و گفت
-چی شده سومی؟ این کتاب چیه؟مینگجو هم زوی زانو هاش نشست و کتاب رو از دست دختر بچه گرفت و اون هم لبخندی زد
مینگجو کناب رو باز کرد... روی صفحه ی اول نوشته شده بود
"نیه آی - کلاس پرتو خورشید"مینگجو کتاب رو بست و به دختر بچه نگاه کرد...
دختر بچه جلو اومد و محکم مینگجو رو بغل کرد...مینگجو هم چند ثانیه ای شوکه تو همون حالت باقی موند اما بعد اون دختر رو بغل کرد و نا خوداگاه اشک هاش پایین افتادند...
کمی بعد اون دختر بچه از مینگجو جدا شد و با دستش اشک های مینگجو رو پاک کرد و لبخندی زد...
بعد همراه معلمش که دنبالش اومده بود به کلاسش برگشت...
مینگجو رفنتش رو تماشا کرد و بعد آروم بلند شد و کتاب رو توی ساک گذاشت...
#
ووشیان درحالی که دست رن رو گرفته بود از دستشویی بیرون اومد ... میخواست به سمت مینگجو بره که صدای صحبت چند نفر توجه ش رو جلب کرد
"واقعا سومی این کار رو کرد؟ واقعا کتاب آی رو برد و به پدر آی داد؟"
شخص دومی جواب داد
"آره... پدر آی باید الان واقعا حس بدی داشته باشه... اون کسی بود که اصرار داشت سومی باید به یه کلاس پایین تر بره"ووشیان گیج شده بود میخواست وایسه و بیشتر گوش کنه اما رن دستش رو کشید و مجبود شد همراهش بره...
توی ماشین سکوت سنگینی بینشون بود...
تا اینکه بلاخره مینگجو گفت
-اگه میخوای چیزی بپرسی...بپرس...ووشیان سری تکون داد و گفت
-راستش... داشتم که می اومدم... شنیدم چند نفر راجب یه بچه یه اسم سومی حرف میزدن و راستش.. یکم گیج شدم...مینگجو همونطور که نگاهش به مسیر بود گفت
-سومی...همکلاسی آی بود... و دوستش... اون بچه...تازه به این مدرسه اومده بود و یه جورایی...نمیتونه حرف بزنه...نه این که عقب افتاده باشه...فقط...انگار خیلی... چطوری بگم... یه جورایی از سن خودش عقب بود و آی.. توی خونه داشت...رفتارش رو تقلید میکرد... طبیعتا به عنوان پدرش...نمیخواستم یه بچه مثل سومی روش تاثیر بذاره... پس...
ووشیان حرفش رو کامل کرد
-از مدرسه خواستید که سومی رو به یه کلاس پایین تر ببرن...-اره...اما... اینطور نشد...چند هفته بعدش...
چند دقیقه اس ساکت موند و بعد ادامه داد
-اون تصادف اتفاق افتاد... و حالا... رفتم تا لوازم آی رو که توی مدرسه مونده بودند بگیرم و سومی...نفس عمیقی کشید و گفت
-فکر میکردم کم تر از سنش میفهمه و رفتار میکنه اما وقتی بغلم کرد... یه لحظه حس کردم... آی اداره این کار رو میکنه... اون موقع... هیچ فرقی با آی... نداشت ...من...ووشیان سری تکون داد و اروم گفت میفهمم...
مینگجو اشکش رو پاک کرد
و بعد گفت
-دیگه تقریبا رسیدیم...#
ووشیان اول به دیدن سارانگ رفت و مینگجو مراقب رن بود...
ولی ووشیان وارد اتاق نشد... یه جورایی خجالت میکشید... فقط لز لای در تماشاشون کرد...
میدید که وانگجی ای که معمولا کاری به کار بچه ها نداره چطور به سارانگ نگاه میکنه و به حرف هاش گوش میده...
همین که سارانگ رو سرحال میدید قلبش رو آروم کرد پس ... پایین رفت و مراقبت از رن رو به عهده گرفت تا مینگجو بتونه به دیدن پسرش بره...
#
مینگجو که وارد اتاق شد وانگجی از جا پرید و از روی صندلی کنار تخت بلند شد...
درست همونطور که انتظار داشت سارانگ ذوق زده صدا زد
-بابایی!مینگجو به طرفش رفت و اونو محکم بغلش کرد..
سارانگ بعد از چند دقیقه شروع به پرسیدن سوال کرد
-بابا ایجایی! ماما توجاس؟ آی توجاس؟مینگجو سر سارانگ رو نوازش کرد و گفت
-متاسفم فسقلی... فقط من اینجام...وانگجی از فرصت اینکه مینگجو بهش توجه ای نشون نمیده استفاده کرد و از اتاق بیرون رفت...
اجازه داد که پدر و پسر کمی خلوت کنن...خودش هم به زمین بازی بچه ها رفت...
نمیدونست چی اما یه چیزی داشت اونو به طرف زمین بازی میکشید...
YOU ARE READING
babysitter
Fanfictionوقتی که ووشیان اونقدر از در اوردن پول نا امید شده بود،ناگهان یه شغل بهش پیشنهاد شد!مراقبت از دوقلو های شیطون سه ساله!ووشیان این شغل رو سریع قبول کرد.اما مراقبت از اون دوقلو ها با وجود پدر شون راحت نخواهد بود.یا شاید هم؟