e42

923 222 40
                                    

رن اروم در اتاق سارانگ رو باز کرد و وارد شد
-چیزی شده؟ بابا-شیان گفت که...باهام کار داری...

سارانگ به طرفش برگشت و گفت
-اره... خیلی هم مهمه...لطفا بیا اینجا و بشین...

رن گیج روی تخت نشست
-راجب چی هست؟
-اوم...خب...خب... میگم... چرا تو و تیفانی انقدر برای ازدواج عجله دارین؟شماها هنوز خیلی...همو نمیشناسین!
رن گیج نگاهش کرد
-کار مهمت همین بود؟!

سارانگ اخم کرد
-به نظرت این بی اهمیته؟!
رن دست هاش رو به نشونه ی تسلیم بالا اورد
-نه! البته که نه فقط... جا خوردم... خب ما...ام..ما راستش...

سارانگ نذاشت ادامه بده... نمیخواست به نفرین اشاره کنه و نمیخواست که رن از بحث دور بشه...

-ببین...تو و تیفانی ... هنوز یه سال هم نیست که قرار میذارین... ما..ما حتی نمیدونیم اونا چرا این همه مدت از این محل رفته بودند و حالا دوباره برگشتن...اصلا...شاید قاچاقچی ای...خلاف کاری چیزی باشن...

رن خندید
- هزار بار گفتم از اون داستان های جنایی نخون! اینم نتیجه ش ... حالا فهمیدی اصرارم برای چی بود؟

سارانگ اخمی کرد که رن گفت
-خب... علت اینکه من و تیفانی انقدر عجله داریم...اینه که... خب... من اونو دوستش دارم...اونم منو دوست داره...ما اونقدر عاشق هم هستیم که دیگه بیش تر از این صبر کردن فقط وقت تلف کردنه... ما به محض تموم شدن مدرسه ازدواج میکنیم...!

سارانگ سری تکون داد و گفت
-میدونم ولی...ولی... شاید بهتر باشه یکم بیش تر صبر کنین... شاید بعدا فهمیدین به درد هم نمیخورین...الان تیفانی حامله ای چیزی که نیست پس چرا انقدر عجله دارین؟

رن لبخندی زد و سرش رو پایین انداخت و گفت
-خب...راستش...
سارانگ بهت زده دهنش رو باز کرد تا چیزی بگه اما کلمه ای از دهنش بیرون نیومد...

این "خب راستش" رن ... دقیقا معنیش این بود که یه خبرایی هست ... 

نفسش رو فوت کرد و چشم هاش رو با حرص بست...این یعنی اینکه نفرین... خیلی زود تر از انتظارشون شروع میشه...
بعد از چند دقیقه گفت
-خب... حالا میخواین چی کار کنین؟

رن شونه ای بالا انداخت...
-خب... مشخص نیست؟ ما قصد داریم ازدواج کنیم... قبل از اینکه اون بچه دنیا بیاد...
سارانگ اهی کشید
-بابا-شیان و بابا-جی میدونن؟
رن لبخندی زد
-پس چی؟ فکر کردی اگه خبر نداشتن میزاشتن ما ازدواج کنیم؟

سارانگ اهی کشید و سری تکون داد... رن نمیدونست ولی‌... این اصلا چیزی نبود که به خاطرش خوشحال باشه....این ماجرا به هیچ وجه خوب نبود!

#

زمان خیلی زود تر از انتظارشون میگذشت... امتحان های پایان ترم... شروع شد و بعد از اون هم... زمان ازدواج رن و تیفانی رسید...

babysitterWhere stories live. Discover now