وقتی وانگجی از خواب بیدار شد... پزشک سارانگ که اون بار باهاش حرف زده بود بالای سرش بود...
-فکر کنم برای این بچه... خیلی اهمیت قائل اید...
وانگجی جوابی نداد
دکتر سری تکون داد و گفت
-لطفا برید خونه و یه آبی به دست و صورتتون بزنید ... بعد بیاید تا با هم صحبت کنیم...وانگجی از جا پرید
-چی شده؟ لطفا بگید من...اما دکتر سری تکون داد و گفت
-با این سر و وضع... اجازه نداری پات رو توی اتاقم بذاری و منم دیگه بیش تر از این چیزی نمیگم... میل خودتونه... اگه نمیخواید حرف هام رو بشنوید...و وانگجی رو تنها گذاشت و به اتاقش برگشت...
وانگجی چاره ای نداشت... با اینکه اصلا نمیخواست حتی یه لحظه هم رن رو تنها بذاره باید برمیگشت خونه و کمی به سر و وضعش میرسید...بعد از یه دوش کوتاه و یه صبحانه ی فوری خودش رو دوباره به بیمارستان رسوند...
اونقدر عجله داشت که به هیچ چیز دیگه توجهی نکرد...وقتی به بیمارستان رسید هم یک راست به اتاق دکتر سارانگ رفت و در زد....
واقعا امیدوار بود خبر های ناراحت کننده ای نشنوه!
#
ووشیان از خونه چند دست لباس آورده بود... برای همین فکر کرد شاید بهتر باشه یه دوش کوتاه بگیره و لباس هاش رو هم بشوره...
مینگجو بهش اجازه داده بود از هرچی میخواد استفاده کنه... به شرط اینکه دوباره تو اتاقا سرک نکشه...
ووشیان هم قبول کرده بود...
ژاکتش آخرین لباسی بود که توی ماشین انداخت...
میخواست جیب هاش رو بگرده تا یه وقت چیزی توش نمونده باشه اما صدای گریه ی رن باعث شد نفهمه چجوری ژاکت رو تو ماشین انداخت و اصلا ماشین لباس شویی رو روشن کرد یا نه!
رن طوریش نشده بود فقط وقتی میخواست بره و اسباب بازی ای رو از یه گوشه اتاق برداره دستش بین نرده های تخت گیر کرده بود و این ترسونده بودتش...
ووشیان نجاتش داد و بعد اونو با خودش به حموم برد...
توی حموم یاد نامه ای که برای وانگجی نوشته بود افتاد...
تو دلش خدا خدا میکرد ماشین رو روشن نکرده باشه
ولی...وقتی که از حموم بیرون اومد...و لباس پوشید و همراه رن به آشپز خونه رفت...
متوجه شد که فقط دو دقیقه تا پایان کار ماشین باقی مونده!آهی کشید... واقعا از این موضوع ناراحت بود اما... چی کار میتونست بکنه؟
دیگه برای پشیمونی دیر بود...
وقتی لباس هاش رو بیرون آورد... تکه کاغذ هایی که توی آب شسته شده بودند رو هم از کف ماشین لباسشویی جمع کرد...
YOU ARE READING
babysitter
Fanfictionوقتی که ووشیان اونقدر از در اوردن پول نا امید شده بود،ناگهان یه شغل بهش پیشنهاد شد!مراقبت از دوقلو های شیطون سه ساله!ووشیان این شغل رو سریع قبول کرد.اما مراقبت از اون دوقلو ها با وجود پدر شون راحت نخواهد بود.یا شاید هم؟