e35

1.1K 277 88
                                    

ووشیان نفس عمیقی کشید تا به خودش مسلط شه... الان تقریبا سه هفته بود که اینجا کنار وانگجی عملا زندگی میکرد ولی هنوز نتونسته بود اعتراف کنه...

به نامه بازنویسی شده ش نگاه کرد و اونو رو میز کار وانگجی گذاشت و بیرون رفت...

و بلاخره تقریبا یه ساعت بعد... وقتی که تازه با رن و سارانگ از حموم بیرون اومده بود وانگجی اونو با جوابش به نامه قافلگیر کرد...

وقتی که داشت لباس تن سارانگ میکرد وانگجی اونو از پشت محکم بغل کرد و آروم دم گوشش گفت

-من...فکر میکردم فقط خودم این حس رو دارم و تو هم... به خاطر رفتاری که قبلا باهات داشتم...ازم خوشت نمیاد...

ووشیان لبخندی زد و گفت
-یکم صبر کن... بچه ها سرما میخورن...
و لباس سارانگ رو تو تنش مرتب کرد...

وقتی بچه ها سراغ بازیشون رفتند و ووشیان و وانگجی یه وقت برای خودشون پیدا کردن ...

ووشیان این بار وانگجی رو بغل کرد و گفت
-اوایل.. به نظرم یه کوه یخ بی احساس بودی... کم کم... نظرم عوض شد...

اصلا نفهمیدم کی از یه خوش اومدن ساده به عشق تبدیل شد.. حتی وقتی مینگجو راجب گذشته ت حرف میزد‌... راجب ضعف هات یا...این چیزا ی از این دست بازم...بازم هنوز دوستت داشتم...

واننگی محکم تر ووشیانو بغل ورد و گفت
-من هم...اوایل... ازت خوشم نمی اومد... به نظرم...یه پرستار فوضول بودی...

ووشیان خندید
-آره... میدونم...اینطوری حس میکنی... چون من واقعا فوضولم...

وانگجی لبخندی زد و ووشیان رو بیشتر به خودش چسبوند تا اینکه بلاخره ووشیان اعتراض کرد

-دارم خفه میشم...
وانگجی از ووشیان فاصله گرفت و گفت
-اوه...ببخشید...

ووشیان لبخند بزرگی زد و به پسر ها که هنوز غرق بازی بودند نگاه کرد و بعد آروم صورت وانگجی رو پایین اورد و بوسه ی کوتاهی روش زد...

وانگجی کمی جا خورد اما بعد کمر ووشیان رو گرف و بوسه ی عمیق تری رو بینشون شکل داد...

#

تقریبا شش ماه بعد بود که ووشیان و وانگجی خبر مرگ مینگجو رو از بیمارستان شنیدند...

ووشیان واقعا متاثر شده بود...مخصوصا که فهمید تاریخ مرگ مینگجو... خیلی با تاریخ مرگ همسر و بچه هاش اختلاف نداره...

با وجود دردناک بودن...این خبر غیر منتظره نبود پس وانگجی و ووشیان براش آماده بودند...
و بچه ها هم...

خب اونها کوچیک تر از اونی بودند که متوجه باشند و الان هم دیگه تقریبا به خانواده ی جدیدشون عادت کرده بودند...

رن حتی چند باری ووشیان رو ماما صدا زده بود...
این یه جورایی هم وانگجی رو ناراحت کرد و هم خوشحال...

babysitterWhere stories live. Discover now