e18

1.4K 344 58
                                    

مینگجو چند دقیقه ای چیزی نگفت و بعد درحالی که به بچه ها نگاه میکرد آروم گفت
-پس...دوباره به خاطر خودخواهی تو...من باید تاوان بدم نه؟

وانگجی میخواست جواب بده اما انگار ذهنش خالی شده باشه... نمیدونست چی باید بگه...

مینگجو وقتی واکنشی از وانگجی ندید پوزخندی زد...
ووشیان پرسید
-قضیه... چیه؟

اما کسی توجهی به سوالش نکرد...
یه دفعه رن به طرفشون دویید و یه گل رو به مینگجو نشون داد...

مینگجو برای چند دقیقه توجه ش رو به پسرش داد و گفت
-گل قشنگیه... برای کی میخوای ببریش؟

رن هم با لبخند بزرگی روی صورتش جواب داد
-بلای آی!
ووشیان اخمی کرد...
دوباره این اسم...

مینگجو لبخند غمگینی زد و گفت
-باشه‌... حالا...چرا سر بازیت بر نمیگردی؟

رن شاخه گل رو به پدرش داد و همونطور که ازش خواسته شده بود سر بازیش برگشت...
ووشیان نفس عمیقی کشید و پرسید
-آی‌...کیه؟

مینگجو نگاه متعجبی به ووشیان انداخت و گفت
-نمیدونی؟! یعنی حتی این رو هم بهت نگفته؟

اخمی کرد و رو به وانگجی گفت
-تو واقعا ازش متنفر بودی مگه نه؟!
وانگجی سریع گفت
-ن...نه...من...

اما مینگجو سری تکون داد و گفت
-نیازی به دروغ گفتن نیست... من متوجه ام... تو هیچ وقت از من خوشت نمی اومد... همینطور از بچه ها...مخصوصا از آی...

میدونی چیه...حالا که فکرش رو میکنم یه عذر خواهی بهت بدهکارم که شش ماه تمام بچه هام رو پیشت گذاشتم ... از این به بعد... دیگه تکرار نمیشه...

تا یه هفته ی دیگه... سارانگ رو به یه بیمارستان توی شهر# منتقل میکنم... و از این به بعد از هوایسانگ میخوام...که مراقبشون باشه... دیگه هم نیازی نیست که جلوی احساساتت رو بگیری... میتونی با خیال راحت ازشون متنفر باشی..

و بعد به طرف رن رفت و بغلش کرد و گفت
-بیا بریم خونه پسر خوب... باشه؟
و بعد همراه رن از محیط بیمارستان خارج شد و وانگجی رو بهت زده همونجا گذاشت...

ووشیان عذاب وجدان گرفته بود... فقط به خاطر سوال اون...

میخواست بره و جلوی مینگجو رو بگیره اما...
متوجه شد باید مراقب تمین و تیفانی باشه‌... وانگجی تو وضعیتی نبود که بتونه... مراقبشون باشه...

#

وقتی بلاخره وانگجی به خودش اومد...یی فان هم از ساختمون بیمارستان بیرون اومد و بچه هاش رو با خودش برد...

ووشیان دوست داشت با یی فان حرف بزنه اما به نظر نمی اومد تو مود صحبت باشه‌.‌‌..

وانگجی ...به محص رفتن اونها به طرف اتاق سارانگ راه افتاد و این بار ووشیان هم دنبالش رفت...

babysitterWhere stories live. Discover now