دوهفته خیلی زود سپری شد و بلاخره... مهد کودکی که ووشیان سه سال تمام رو از بعد از یک سال از فارق التحصیلیش از دبیرستان و در به در گشتن دنبال یه شغل توش گذرونده بود و کار کرده بود بسته شد...
اون روز...مدیر مهد کودک یه میز توی یه رستوران کوچیک رزرو کرد و همه کارکنانش رو یه شام مهمون کرد...
ووشیان به تک تک همکار هاش و چهره های ناراحتشون نگاه کرد...
یه جورایی عذاب وجدان داشت که همین الانش هم یه شغل دیگه داره... اما سعی کرد این عذاب وجدان رو پشت ماسک شوخی و خنده مخفی کنه...
خیلی زود... زمان خداحافظی رسید و ووشیان به خونه ی کوچیکش برگشت...
روی تختش دراز کشید و تا لحظه ای که خوابش ببره به چیز های زیادی فکر کرد...
به اینکه از فردا... با اون دوتا بچه و پدرشون تنها میشه...اوه... البته احتمال داره مادرشون هم باشه...
درسته... چرا به این احتمال فکر نکرده بود؟ شاید دوست دختر لان وانگجی اونجا زندگی میکرد...
اهی کشید...لان وانگجی یه الفای جذاب بود... مطمعنا مادر اون بچه ها هم به اندازه لان وانگجی جذابه...
به عنوان یه بتای معمولی... شاید هیچ شانسی نداشت...
صبرکن!اصلا چرا داشت به همچین چیزایی فکر میکرد؟
رابطه لان وانگجی و زندگی شخصیش هیچ ربطی به پرستار بچه هاش نداره!بعد از این فکر نفس عمیقی کشید و فکرش رو به مراقبت از بچه ها و بازی هایی که قرار بود باهاشون انجام بده منحرف کرد...
روز بعد زود تر از همیشه از خواب بیدار شد... ساعت کاریش از ساعت ۷ صبح بود پس حسابی کار برای انجام دادن داشت!
وقتی که اماده شد به ادرسی که براش فرستاده شده بود رفت و خب... برای یه همچین مجری اخبار موفقی یکم دور از انتظار بود که تو همچین خونه کوچیکی زندگی کنه...
سرش رو به طرفین تکون داد...
از کی تا حالا انقدر پولکی شده بود؟!لبخند همیشگیش رو روی لبش نشوند و در زد... چند دقیقه بعد در باز شد و وارد خونه شد...
در اصل بازار شام...
هر وسیله ای که به یه نحوی به بچه ها مرتبط بود وسط اتاق افتاده بود...ووشیان شوکه به اتاق نگاه کرد که یه دستی دو تا بچه ها رو هل داد بیرون و در بسته شد
بچه ها لباس هاشون رو عوض کرده بودند ولی مشخص بود که تازه از خواب بیدار شدند...در حقیقت... ووشیان توقع داشت خواب باشن با این حال بهشون صبحونه داد و با کمک اون ها اتاق رو جمع کرد...
بچه ها عاشق بازی کردن با ووشیان بودند پس هر کاری که ووشیان با قالب یه بازی انجام میداد رو دوست داشتند...
YOU ARE READING
babysitter
Fanfictionوقتی که ووشیان اونقدر از در اوردن پول نا امید شده بود،ناگهان یه شغل بهش پیشنهاد شد!مراقبت از دوقلو های شیطون سه ساله!ووشیان این شغل رو سریع قبول کرد.اما مراقبت از اون دوقلو ها با وجود پدر شون راحت نخواهد بود.یا شاید هم؟