e5

1.8K 454 84
                                    

اما خب‌... یه سرما خوردگی ساده برای بچه ها ممکنه خطرات و سختی بیشتری داشته باشه پس..
دوقلو ها باید از اتاق وانگجی دور میموندند!...

که این یه مورد‌.. اصلا برای بچه ها خوشایند نبود!
اونها کوچیک تر از اونی بودند که دقیقا متوجه باشند یه بیماری چقدر ممکنه خطرناک باشه و این موضوع که نمیتونند عموشون رو ببینند...

"نکنه اونم قراره دیگه نبینن؟"

یه جورایی تازه یادشون افتاده بود که خیلی وقته مادر و پدرشون رو هم ندیدن...

برای همین... حتی با اینکه ووشیان همه ی سعیش رو میکرد تا رن و سارانگ دوباره سراغ بازی کردن برن... اونها خودشون رو به در بسته اتاق عموشون میرسوندند و پشت در میشستند

ووشیان کلافه شده بود اما بلاخره تسلیم شد و اجازه داد اونجا بشینن با خیال اینکه اونا خودشون خسته میشن و میرن سراغ بازیشون ولی... اینطور نشد‌‌...

بعد از سه ساعت ... وقتی ووشیان به اون بچه ها سر زد متوجه شد که همونجا دم در خوابشون رفته...‌

پس خیلی اروم بغلشون کرد و اونها رو به اتاقشون برد و همزمان فکر کرد که باید چی کار کنه تا اون بچه ها اونطوری رفتار نکنن و به بازی شون برسن...

ووشیان غرق این فکر بود که چشمش به ساعت خورد... وقتش بود که طبق توصیه ی دکتر وانگجی دارو هاش رو بخوره‌...

پس دارو ها رو به اتاق برد...
وانگجی خواب بود اما توی خواب حرف میزد و ناله میکرد ...ووشیان با توجه به ناله ها و حرف های نا مفهوم... حدس هایی راجب خوابی که وانگجی میدید زد...

اون داشت راجب برادرش خواب میدید...
ووشیان کمی کنار وانگجی نشست تا اینکه بلاخره تصمیم گرفت اون رو بیدار کنه و داروش رو بهش بده...

اما باید چجوری باید اینکار رو میکرد؟
شاید از این مرد سخت و خشک عصبانی بود اما توی اون لحظه نا خوداگاه احساس کرد باید نوازشش کنه...
و این کار رو هم کرد...

یکم به این حرکت ادامه داد تا اینکه بلاخره وانگجی چشم هاش رو اروم باز کرد...

برای چند لحظه ای به ووشیان نگاه کرد و لبخند کوچیکی زد که باعث شد ووشیان شوکه بشه... اما حرف بعدیش‌... ووشیان رو متوجه علت اون لبخند کرد....

وانگجی اروم دستش رو گرفت و صدا زد
-برادر...

ووشیان نمیدونست چی کار باید بکنه... فقط دارو ها رو به وانگجی داد و وانگجی هم اونا رو خورد و دوباره دراز کشید و با چشم بسته گفت
-نرو...

ووشیان همونطوری موند...
وانگجی ادامه داد
-بمون لطفا...

ووشیان دوباره سر جاش نشست و اروم سر وانگجی رو نوازش کرد که وانگجی لبخندی زد و دوباره به خواب رفت...

ووشیان کمی بعد از کنار وانگجی بلند شد... متوجه بود که وانگجی به خاطر تبش... یه جورایی توهم زده و اونو با برادرش اشتباه گرفته ولی‌...
یه حس عجیبی داشت...

یه چیزی بین دلسوزی برای اون و بین...
بین...
نمیدونست بین چه حس دیگه ای...

نفس عمیقی کشید... و به اتاق بچه ها رفت همون موقع بود که رن بیدار شده بود و یه گوشه اتاق نشسته بود...

ووشیان به طرفش رفت و پرسید
-چی شده رن؟
رن نگاهش رو به طرف دیگه ای داد و گفت
-جیش نکلدما!

ووشیان چند دقیقه ای گیج نگاهش کرد تا اینکه چشمش به خیسی روی دشک و پتو افتاد...

اوه ارومی گفت و بعد سر رن رو نوازش کرد و گفت
-میدونم میدونم... فقط عرق کردی‌... اما به هرحال باید بشوریمش و لباساتم عوض کنیم.. باشه؟

رن نگاهش رو به ووشیان داد و همونطور که سعی میکرد جلوی اشک هاش رو بگیره گفت
-باجه...

همون موقع بود که سارانگ بیدار شد و سر جاش نشست... به ووشیان نگاه کرد و خندید و گفت
-شی گه...

و بعد به خودش نگاه کرد که باعث شد بزنه زیر گریه و همون حال بگه
-شی گههه!

ووشیان به طرفش دویید و پتو رو برداشت تا ببینه مشکل چیه...
که با دایره دوم رو دشک مواجه شد!

خندید و سر سارانگ رو هم نوازش کرد و بغلش کرد و اونو بیرون دشک گذاشت...

بعد لباس های بچه ها رو در اورد و بعد از اینکه دشک و لباس ها رو تو ماشین لباس شویی انداخت...

بچه ها رو به حموم برد و اونها رو حموم کرد... وقتی بیرون اومدند کار ماشین تموم شده بود ... ووشیان لباس ها ی تمیز تن بچه ها کرد و بعد پتو رو شست و اونو کنار دشک پهن کرد تا خشک شه...

رن و سارانگ باید تا الان غرق تماشای کارتن مورد علاقه شون میبودن ولی تمام مدت عین جوجه اردکا بی خیال اون شده بودند و نگران دنبال ووشیان حرکت میکردند...

بلاخره ووشیان اونها رو بغل کرد و پرسید
-چیه؟ چرا دنبالم میاین؟ برین دیگه مگه الان کارتون نداره؟
رن نگاهش کرد و گفت
-میگی؟

ووشیان گیج پرسید
-میگم؟ چی رو؟
-سارانگ به جای رن جواب داد
-بهه عهمو نگو باجه؟

ووشیان تازه متوجه شد بچه ها نگران چین... خندید و سرشون رو نوازش کرد و گفت
-هی.. این اصلا چیزی نیست که ازش ناراحت بشین... عموتون هم دعواتون نمیکنه! راستی... بگید ببینم خواب بد دیده بودین؟

بچه ها نگاهش کردند...
هیچ کدوم چیزی نگفتند اما ووشبان میدونست جوابش اره س...

اون بچه ها ترسیده بودند..‌. برای همین از جلوی اون اتاق تکون نخورده بودند... میترسیدند عموشون هم اونها رو تنها بذاره...

ووشیان محکم بغلشون کرد و اونها رو بوسید...
به خودش قول داد که تا هر وقت که شد کنار این بچه ها باشه و کمک کنه که فراموش کنن...

babysitterWhere stories live. Discover now