ووشیان گیج شده بود... نه به رن که انگار حسابی سرحاله و الان دو ساعته تو حموم زیر اواز زده و بیرون نمیاد ...
فقط تا حالا دوبار درخواست صابون کرده که یکم عجیبه....
و نه به سارانگ که تمام مدت تو اتاقشه و انگار یه چیزی اذیتش میکنه...
اخرین باری که ووشیان سارانگو اینطور دیده بود وقتی بود که تقریبا هشت ساله بود و توی یه اردوی مدرسه...وقتی نتونسته بود به خاطر پاش بدوعه... بچه ها مسخره ش کرده بودند...
اهی کشید...
نکنه دوباره همینطور شده؟نوجوون های این دوره و زمونه خیلی بی رحمن...
احساس عداب وجدان...دوباره مثل هر بار که یاد اون ماجرا میفتاد مثل خوره به جون ووشیان افتاد...اونقدر که حتی وقتی وانگجی از سر کار برگشت مثل همیشه به استقبالش نرفت...
وانگجی وقتی اونو پشت میز توی اشپزخونه دید بلافاصله فهمید که چه فکری توی سر ووشیانه پس به طرفش رفت و بغلش کرد...
ووشیان بلاخره متوجه وانگجی شد و از فکر بیرون اومد و لبخندی زد
-اومدی!وانگجی هومی گفت و کنار ووشیان نشست و دستش رو گرفت و اروم گفت
-تو مقصر نبودی... پس خودت رو سرزنش نکن...ووشیان لبخندی زد و چیزی نگفت
#
خیلی زود زنگ در خونه به صدا در اومد...
سارانگ باید میرفت در رو باز کنه... اما وقتی رن دید که داره دست دست میکنه خودش در رو باز کرد و خوشحال بود که این کار رو کرد...تیفانی پشت در بود
تمین موذب لبخندی زد و گفت
-س...سلام...تیفانی هم لبخندی زد و طرف توی دستش رو به رن داد و گفت
-ام...پدرم میخواد تا با...ام...عموت حرف بزنه...رن ابرویی بالا انداخت و گیج گفت
-عموم؟
تیفانی هم گیج تر از رن سرش رو به معنی اره تکون داد و گفت
-قدیم تر ها...اونها دوست بودند...ام...گفت اسمش لان وانگجیه...رن لبخند کوچیکی زد و گفت
-اوه اون پدرمه...
تیفانی یکم جا خورد و گفت
-اوه...اشتباه از من بود فکر کردم... فکر کردم که عموته...ببخشید...رن خندید
-نه عیبی نداره... پیش میاد... ام... باشه بهش میگم بیاد به دیدنتون...تیفانی سری تکون داد و بعد از یه خداحافظی کوتاه رفت...
رن در رو بست و فکر کرد که چرا تیفانی باید همچین چیزی رو بگه؟#
وانگجی و یی فان مدت زیادی رو بیرون از خونه با هم صحبت کردند..
ووشیان از اینکه میشنید اونها برگشتند واقعا هیجان زده بود ...دوست داشت تاعو رو ببینه و باهاش حرف بزنه ...
ولی...وقتی اینو به وانگجی که تازه برگشته بود گفت...
متوجه شد که این خواسته امکان پذیر نیست...
تاعو حدود ۱۰ سالی میشد که دیگه...ووشیان وقتی اینو شنید خیلی ناراحت شد... ولی خب... تقدیر هیچ کسی قابل تغییر نیست...
از اونجایی که روز بعد... اخر هفته بود و بچه ها مدرسه نبودند ووشیان تصمیم گرفت به دیدن همسایه هاش بره...
بیش تر از همه دوست داشت تمین و تیفانی رو ببینه...
اونها باید تا الان حسابی بزرگ شده باشن نه؟
کسی که در خونه رو باز کرد تیفانی بود و بلافاصله ووشیان روشناخت و با لبخندی بهش خوشامد گفت...خونه شون... با چیزی که ووشیان به یاد داشت زیاد فرق نداشت و این باعث شد که ووشیان جا بخوره...
وقتی تیفانی دلیل تعجبش رو فهمید لبخندی زد و گفت
-راستش... پدرمون... یه جورایی تمام تلاشش رو میکنه تا خاطره ی مادرمون رو زنده نگه داره... برای همین..وقتی اومدیم اینجا تمام خونه رو طبق عکس های قدیمی مون درست کرده..بعد هم خنده ی موذبی کرد و گفت
-خوشحالم که...به اتاقامون کاری نداشته و تختامون رو با تخت نوزادی عوض نکرده!ووشیان خندید و گفت
-ولی... این نشون میده که پدرت... چقدر...مادرتون رو دوست داشته...
تیفانی لبخندی زد و گفت
-درسته...و بعد چهره ش کمی غمگین شد ...
ووشیان هم ناراحت شد... میدونست که تیفانی رو یاد خاطرات غم انگیزی انداخته... یه دفعه تیفانی گفت
-بعد از مرگ مادرمون...پدرمون...زیادی حساس شد... راستش...ما دیگه بعد از اون حتی مدرسه هم نرفتیم...توی خونه درس میخوندیم... بعدش هم مدام به شهر ها و کشور های مختلف سفر میکردیم و...
ووشیان یه جورایی جا خورد...
-پس... شماها...
همون موقع بود که تمین از اتاقش در حالی که خمیازه میکشید بیرون اومد ...تیفانی بهش تشر زد
-مهمون داریم! این چه وضعشه؟!
تمین به خودش نگاهی کرد..
طبق معمول فقط با لباس زیر بود!وقتی ووشیان رو دید سریع به اتاقش برگشت... تیفانی غر زد
-هیچ وقت نمیتونم درکش کنم چرا این کارو میکنه؟!ووشیان خندید
-فراموشش کن... من به دیدن همچین صحنه هایی عادت دارم...تیفانی اهی کشید و چیزی نگفت
#
ووشیان غرق فکر به سقف زل زده بود.. اینکه تمین و تیفانی مدام توی سفر بودند و حتی تو خونه درس خوندن... این یعنی هیچ دوستی نداشتن...
و این یعنی الان هم احتمالا سخت تو مدرسه دوست پیدا خواهند کرد!
باید کمکشون میکرد...
باید از رن و سارانگ میخواست باهاشون وقت بگذرونند...اونها تو بچگی خوب با هم کنار میومدند...
پس احتمالا الان هم میتونن نه؟
ووشیان حسابی امیدوار بود..
YOU ARE READING
babysitter
Fanfictionوقتی که ووشیان اونقدر از در اوردن پول نا امید شده بود،ناگهان یه شغل بهش پیشنهاد شد!مراقبت از دوقلو های شیطون سه ساله!ووشیان این شغل رو سریع قبول کرد.اما مراقبت از اون دوقلو ها با وجود پدر شون راحت نخواهد بود.یا شاید هم؟