e8

1.7K 407 84
                                    

وانگجی اون روز هم خیلی خوب نبود اما خب... دیگه باید انجامش میداد...

امروز روز مراسم بود...

پس لباس های مخصوص مراسم رو پوشید و از اتاقش بیرون اومد...

ووشیان و بچه ها توی حال در حال بازی بودند...

وقتی ووشیان واتانگجی رو توی لباس مراسم دید از جاش بلند شد و به طرفش رفت
-بچه ها رو... برای مراسم نمیبرید؟

وانگجی اروم سرش رو به معنی نه تکون داد
-یاد اوریش... باعث میشه که دیر تر فراموشش کنن  و بهونه گیری کنن...

ووشیان توی دلش به وانگجی حق داد و سری تکون داد
بعد هم گفت
-بازم... بابت اون لباس...معذرت میخوام...

وانگجی نفس عمیقی کشید
-عیبی نداره... به هر حال...نمیدونستی اما...لطفا دیگه این بحث رو پیش نکش و سعی کن که تکرار نشه...

ووشیان سری تکون داد و لبخندی زد ... همون موقع بود که رن به طرف وانگی دویید
-عمو شل کال؟

وانگجی لبخند کوچیکی زد و سرش رو نوازش کرد
-اره...
-بشنی بخل!

ووشیان به وضوح دید که وانگجی یکم به خودش لرزید ...
با این حال وانگجی لبخندش رو حفظ کرد و گفت
-باشه براتون بستنی هم میخرم...
-توفلنگی!

ووشیان بلند خندید و وانگجی سری تکون داد
-باشه... توتفرنگیش رو میخرم.‌.‌‌.

همون موقع سارانگ به طرفش دویید و داد زد
-نههه بشنی شیفیید!
این بار وانگجی هم لبخند عمیق تری زد و گفت
-باشه... یه وانیلیشم برای تو میخرم...

اما سارانگ قانع نشده بود
-نه! واللیلی نه! شیفید!

ووشیان بلند تر از قبل خندید که با چشم غره ای از وانگجی مواجه شد اما خب... این باعث شد حتی شدید تر بخنده...

بلاخره... وانگجی رفت و ووشیان هم سر بازی با بچه ها برگشت ‌‌...

اما یه چیزی فکر ووشیان رو مشغول کرده بود‌... چرا وقتی رن بستنی خواست... وانگجی اون طوری واکنش نشون داد؟

یعنی میترسه که بچه ها با دستای بسنتی ای همه خونه رو نوچ و کثیف کنن؟

سری تکون داد...
قطعا این نبود اما دلیل وانگجی واقعا... چی میتونست باشه؟

#

وانگجی اروم وارد سالن شد‌...

یه چند نفری داخل بودند که با ورود اون به طرفش برگشتند بجز یه نفر که جلوی همه نشسته بود و همپای راهب دعا میخوند...

وانگجی به اون شخص نگاه کرد و اه کوچیکی کشید...

از چیزی که به یاد داشت... لاغر تر و ضعیف تر شده بود...
تو همین فکر ها بود که عموش به طرفش اومد
-وانگجی...دیر اومدی!

babysitterWhere stories live. Discover now