e3

2K 493 135
                                    

ووشان شوکه پرسید
-چرا؟
وانگجی نگاهش رو به طرف دیگه ای داد و گفت
- چون...

برای چند دقیقه ای ساکت موند و بعد بلاخره گفت
-برادرم... توی یه تصادف سه ماه پیش...

ووشیان اوه ارومی گفت که و وانگجی جمله ش رو ادامه نداد... یکم بعد وانگجی بدون اینکه ووشیان بپرسه گفت
-به خاطر یه سری دلایل... همسرش هم نمیتونه مراقب این بچه ها باشه... برای همین... من ازش خواستم تا اجازه بده که مراقبشون باشم....

ووشیان فهمیدم ارومی‌ گفت و به سه ماه پیش... وقتی رن و سارانگ رو برای اولین بار دیده بود فکر کرد... حالا میفهمید چرا اونقدر افسرده و اروم بودند...

درسته که احتمالا کوچیک تر از اونی بودند که متوجه باشند دقیقا چه اتفاقی افتاده ولی...

و بعد به وانگجی نگاه کرد... باید خیلی سخت بوده باشه...
ولی الان... به نظر می اومد اوضاع خوب باشه...

با اینکه ووشیان ادمی نبود که بذاره جو همینطور سنگین بمونه همچنان سکوتی بینشون باقی بود تا اینکه رن بشقابش رو پایین انداخت و این باعث شد ووشیان یه جورایی از جاش بپره...

ولی سریع بلند شد و رن رو که ترسیده به ظرف زل زده بود رو بغلش کرد...

وانگجی هم بلند شد و غذای روی زمین رو جمع کرد و توی سطل ریخت و یکم دیگه براش غذا کشید و رو به ووشیان گفت
- رن هنوز برای تنها غذا خوردن امادگی نداره... اگه میشه بهش غذا بده...

وبعد سارانگ رو که غذاش رو تقریبا تموم کرده بود و مشخص بود سیر شده رو بغل کرد و به سبد طرف اسباب بازی های گوشه اتاق رفت و چند تا اسباب بازی بهش داد تا بازی کنه و خودش هم روی کاناپه نشست تا یکم تلویزیون تماشا کنه...

ووشیان شام رن رو داد و به ساعت نگاه کرد‌...
تقریبا نه بود...
پس گفت
-خیلخوب بچه ها وقت خوابه!

طبیعتا رن یکم غر غر کرد اما اخر سر همراه ووشیان و سارانگ به اتاقش رفت...

وقتی ووشیان بچه ها رو خوابوند و بیرون اومد تا وسایلش رو برداره و به خونه بره متوجه شد که وانگجی روی کاناپه خوابش برده...

نتونست همونطوری ولش کنه پس یه پتوی کوچیک روش انداخت و وسایلش رو برداشت و موقع بیرون رفتن چراغ ها رو هم خاموش کرد...

#

وانگجی چند ساعت بعد به خاطر کابوسی که دیده بود از خواب پرید...

چند تا نفس عمیق کشید و به سرش رو به پشت کاناپه تکیه داد
نمیخواست به خوابی که دیده بود فکر کنه اما ‌...

اون دوباره جلوی چشم هاش حرکت میکرد...
کابوس اینکه رن و سارانگ رو هم...

اروم از جاش بلند شد که باعث شد پتو روی زمین بیفته...

babysitterWhere stories live. Discover now